کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸

نوبهار آمد دگر دنیا خوش و دل‌ها خوش است

خانه در رهن شراب اولی است تا صحرا خوش است

در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست

گل به‌سر گر می‌پسندی خار هم در پا خوش است

سربه‌سر عمرش به تلخی هیچکس چون من نرفت

روز بر پروانه گر بد بگذرد شب‌ها خوش است

حسن مستغنی است اما عشق می‌گوید بلند

خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوش است

می‌کند زنجیر کار و سبزه آب روان

ایدل از زندان خود بیرون نیا جا خوش است

هیچ منظوری به بزم می‌کشان چون شیشه نیست

عالم آب است اینجا، سبزهٔ مینا خوش است

پر تنک ظرف است مینا، هرزه خند افتاده جام

بد حریفانند ایشان، می کشی تنها خوش است

نام خود را رخصت سیر جهان بهر چه داد

گر به کنج عزلت خود خاطر عنقا خوش است

تا ازین خون گرم‌تر گردند غمخواران کلیم

گاه گاه از دوستداران شکوهٔ بی‌جا خوش است