کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست

پنبه را نیز سر همدمی مینا نیست

می‌نمایند مه عید به انگشت، به هم

سوی ابروی تو میل مژه‌ها بیجا نیست

هیچ ازین دیدهٔ خونابه گشادیم نشد

چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست

لب ز هم وانشود تا ز می‌اش پر نکنم

شیشه‌سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست

هوش دادم به صبا بوی تو نگرفته هنوز

تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست

گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو

زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست

آخر دور فلک شد، به کدورت خو کن

بادهٔ صاف دگر در ته این مینا نیست

یک به یک وعدهٔ او را همه دیدیم کلیم

نیست یک روز که شرمندهٔ صد فردا نیست