از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را
به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب میباشد قبای زندگانی را
نمیخواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد
سپر از سینه کن تیر جفای آسمانی را
کنون کز رعشهٔ پیری به جامم می نمیماند
چه حاصل گر دهد دوران شراب کامرانی را
به سان سایه گر از ناتوانیها زمینگیرم
ز همراهان نیم واپس بنازم سختجانی را
ز رویش دیده محروم است و گوش از مژدهٔ وصلش
که دوران بسته بر دل شاهراه شادمانی را
دلم سیمای جنگ از چهرهٔ صلح تو مییابد
به آن چشمی که بیند در تغافل همزبانی را
بود روزی که می در پردهٔ شب جلوهگر ماند
به ظلمت گر نشان دادند آب زندگانی را
کلیم الفت به خار این چمن بهتر بود از گل
که دامنگیریش دارد نشان مهربانی را