شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بیتلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کرده است گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهودهگوئی یکنفس دم را
فلک میآورد ما را برون از کورهٔ محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
به نرمی چارهٔ داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیدهٔ بیآب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشیدروئی چشم بینم را
نبینی پایهٔ پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بهغیر از خانه ویرانسازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را؟