کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

منم به کنج قناعت رمیده از درها

به خویش بسته ز نقش حصیر زیورها

غبار خاطر خود گر دهم به سیل سرشک

شود به بحر گل آلود آب گوهرها

به من عداوت گردون به‌جا بود، تا کی

نشان ناوک آهم شوند اخترها؟

مسلم است مرا دعوی وفاداری

خجل ز داغ وفای من‌اند محضرها

زجام لاله و گل قطره‌ای نریزد می

تمام حیرتم از این شکسته ساغرها

ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب

که شیر باز شود خون به طبع مادرها

به هیچ بزم نرفتم که روی دل بینم

منم سپند و مجالس تمام مجمرها

اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ

چرا چنین شده مودار کاسهٔ سرها

بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم

هر آنچه یوسف دیده است از برادرها