عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر کجا خاری است سر در پا مرا
گر به من خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی به دل نبود حسابآسا مرا
طرهات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست میدارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم میبرد
هر کجا شوریدهای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگی است
میکند آخر کفن آلودهٔ دنیا مرا
میشکافد سینهام را عاقبت همچون صدف
میدهد گر قطرهای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بستر نیم
میدهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان میکند گویا مرا