حسینی » کنز الرموز » بخش ۲۲ - حکایت در دریا شدن مرد صادق

عاشقی در موج دریایی فتاد

عاقلی از ساحلش آواز داد

گفتش ای مسکین برون آرم تو را‌؟

یا چنین سرگشته بگذارم تو را‌؟

پاسخش این داد کای روشن‌روان

گر ز من پرسی نه این دانم نه آن

بر مراد خود نخواهم یک نفس

زانکه مقصودم مراد اوست بس

چون ز حق کردی رضای خود طلب

حکم او را هم رضا ده روز و شب

گر رضای خویش می‌خواهی خطاست

چون تو راضی گشتی او را هم رضاست

زهر ناکامی همی‌خور بی‌گِله

هر گدایی را کجا این حوصله‌!

در طریقت منزل اعلاست این

منتهای جاهدوافیناست این

چون نسیم این چمن پیدا شود

بلبل جان در قفس گویا شود

سالک از اول نه بشناسد مقام

انس او با طاعت و ذکر مدام

آنکه صاحب حال باشد نام او

با صفات حق بود آرام او

وانکه او را اُنس با نام خداست

بحر تمکین است و غواص فناست