جلایر چند مغموم و حزینی
به بیت الحزن با غم همنشینی؟
چو مرغی بینمت پرها شکسته
به بند غم دو پایت سخت بسته
به زندان غمت محبوس بینم
ز عمر و زندگی مایوس بینم
غذایت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دایم به سر شد؟
نشینی تا به کی تنها شب و روز
کجا آید ترا آن صبح فیروز؟
ز پروانه طریق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز
چرا دائم فلک با تو به کین است
به هر آزادهای گویا چنین است؟
چه خوش گفت این سخن را نکتهدانی
طبیبی، حاذقی، شیرین زبانی
که من خوی جهان را میشناسم
سرشت آسمان را میشناسم
«فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است»
«به دل ها بی سبب کین دارد این زال
نه دین دارد نه آئین دارد این زال»
بگو اندوهت آخر از چه چیز است
که خون دل ز چشمت چشمه خیزست؟
تو که دائم ثنا گستر به شاهی
چو باشد لطف شه، دیگر چه خواهی؟
به بزم خلد آئینش شب و روز
مشرف میشوی ای روز فیروز
تفقدها از آن خسرو ببینی
چه غم داری که در کنجی نشینی؟
اگر داری شکایت از زمانه
مترس و عرض کن با یک فسانه
که شه باب امید و مرحمت هست
چو کردی عرض، ز آن غمها توان رست
به هرجا دربمانی دست گیرست
چرا که قلب پاک او منیرست
بباید عرض و درد خویش گفتن
که دیده درد از درمان نهفتن؟
بگو آخر به هر دردست درمان
چرا داری حواس خود پریشان؟
ندانی این جهان بی اعتبارست
نه در کارش کسی را اختیارست؟
بباید ساخت با او گر نسازد
عتابش بیش و کم گاهی نوازد
ببین جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد
جواب ما صوابی ار تو داری
بگو! ورنه مکن این قدر زاری
بلی انصاف این است آنچه گفتی
سخن را چون دُر ناسفته سفتی
دلی خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جیحون
گهی بارم دهد دربار شاهی
گهی محروم سازد بی گناهی
به سر داده است عشق خدمت شاه
ولی محروم دارد گاه و بی گاه
ازین محرومیش دل ریش و زارست
که این ظلمی به او از روزگارست