قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۸

خوشا آنان که ملک و آب دارند

یو و اوجار و چوم و گاب دارند

برون خانه‌شان یک خرمن کود

ز سرگین مراعی گشته موجود

همه نرخر ز ماده خر گرفته

ز گاو ماده گاو نر گرفته

چو خورشید آمد اندر برج ماهی

زمین شد از سپیدی در سیاهی

خران بارکش را گاله بندند

به گاله بار کود از چاله بندند

به کود اندر کَنَند اطراف گوشن

چنان کاندر تنِ اَبطال جوشن

پس آنگه خور به برج بره آید

زمین‌ها پُر ز شنگ و تره آید

ز هر سو دنبلان و قارچ خیزد

همه چون کاسه و چون پارچ خیزد

هوا را اعتدال تازه بینی

ز گل بر روی گلشن غازه بینی

برآید ابر و بارد نم به هر دشت

صبا آید به گلشن بهر گلگشت

زمین‌ها شیره دار و نرم گردد

دل مرد کشاور گرم گردد

اول جفتی ز گاوان گرامی

برون آرد ز آسیب جمامی

وزان پس یو نهد اوجار بندد

کمر را تنگ بهر کار بندد

یکی گوران گرفته بر کف خویش

براند گاو و گوشن را کَنَد خیش

چو فارغ گردد از شخم سه باره

به گوشن افکند تخم بهاره

تموز آید زمین‌ها تشنه گردد

همه خار و خسک چون دشنه گردد

سراسیمه کشاور بیل در دست

ز بالا آب آرد جانب پست

زمین‌ها را حیاتی تازه آرد

به پالیز آب بی اندازه آرد

پس آن گه نوبت پائیز آید

زمین‌ها جمله گندم خیز آید

زجا خیزد کشاور صبح زودی

به دست آرد یکی داس درودی

دروده، دسته کرده، کاه و دان را

به خرمن آرد آن بار گران را

به چرخ آهنینش خرد سازد

چو باد آید یواشن برفرازد

جدا سازد به باد از کاه دانه

پس آنگه پر کند انبار خانه

پس آنگاهش برد در آسیائی

پر آبی، تیزگردی، نرم سائی

بساید نرم و در تاپوش ریزد

به غربالش کند بانوش بیزد

گزین کرده تغار و لانجینی

دقیق آورده و کرده عجینی

خمیر گندمی را چونه کرده

ز مرغانه بر آن گلگونه کرده

ز مغز کنجد و شملید و خشخاش

زده نقشی بر آن خوش‌تر ز نقاش

پس آنگه خم شده هم چون سیاوش

فرو برده سر اندر بحر آتش

جلایر از پس او بند کرده

لواطی چون نبات و قند کرده

فرو رفته دو سیخ اندر دو تنور

که بادا چشم بد از هردوشان دور

وزان پس کارها از هم گذشته

کمر خالی و نان ها پخته گشته

بت پرخاش جو دشنام گویان

حکایت‌ها ز ننگ و نام گویان

لواش و پنجه کش‌های برشته

سپید و پاک چون هوش فرشته

برون آورده و بر خوان نهاده

برای خانه و مهمان نهاده

فغان از یاد ایام جوانی

زمان عیش و عین کامرانی

جلایر را لبی پر باد سردست

به روز و شب همی او را دگردست

که داد از پیری و پیزی گشادی

ز باد هیضه و حوش جسادی

که درد هیضه و زخم بواسیر

جلایر را نمود از زندگی سیر