عاقلی دید قطرۀ ژاله
بنشسته به سبزه و لاله
گفت ابری نبود در عالم
از کجا شد پدید این شبنم
مرکز او ز شیب یا بالاست
میل طبع وجود او به کجاست
یک زمانی بدین سخن بگذشت
تاب مهر اوفتاد در کُه و دشت
قطرۀ ژاله دید آن سره مرد
که ز ناگاه قصد بالا کرد
میل اودید چون بسوی سماست
کرد معلوم کز قبیل هواست
تو ورای دو عالمی زنهار
تا نگیری در این نشیب قرار
شهسواری به قوّت نظری
زان چو شاهان همیشه در سفری
از عمل وز نظر چو شاه و وزیر
گه به نخجیر و گاه در تدبیر
چونکه رخش تو بر زمین بدوید
گرد کی زان به دامن تو رسید
تا به منزل رسی به آسانی
دامن از گرد ره بیفشانی
زان همه جست و جو برآسائی
نکنی کار و کارفرمائی
بازدانی که تا که بودی تو
آتش شمع یا نه دودی تو
لیک آن دانشت ندارد سود
که در آنجا نمیتوان افزود
این جهان است جای کسب کمال
جهل نفس خود است عین ضلال