متکلم به ذات گفت چو ماست
به صفات است کو ز خلق جداست
بعد از آن گوید از طریق رسوم
ذات باری است خلق را معلوم
بر حقیقت وجود را مطلق
دید زاید همی، چه خلق و چه حق
کرده از فهم و وهم دور اندیش
شبههای چند راتمسک خویش
اوئی او که بیوجود آید
اعتباری است کی ورا شاید
نفس هویت است و ذات وجود
که جز او نیست قاصد و مقصود
هیچ کثرت بدو نیابد راه
گشت یک چشمهای هو زاللّه
عین ماهیت و حقیقت ذات
هست هستی مجرد از هیئات
قایل این سخن هموست نه من
بلکه خود اوست عین ذات سخن
پردۀ حرف و صوت را بردار
تا ز معنی رسی به صفۀ بار
غیر بردار تا به عین رسی
یک سخن بس بود اگر تو کسی
آفریده به آفریننده
نرسد، چون شود خدا بنده
خود حدث در مقابل قدم است
این همه هستی، آن همه عدم است