شیخ محمود شبستری » سعادت نامه » باب اول » فصل سوم » بخش ۶ - حکایت

دید بابا حسن ز رنج وفات

عامیی اوفتاده در سکرات

گفت بیچاره را نخستین بار

جان سپاری است زان شده​ست افگار

جان به جانان سپار تا برهی

ورنه جان هم به جان کَنِش بدهی

جان برآورد در دمی صد بار

هر که یک دم شدست محرم یار

چون ورا درنیافتند عقول

کی زند دم ز اتحاد و حلول

اتحاد و حلول خود همه جای

ممتنع دان نه خاص خلق و خدای

زانک زیشان اگر یکی نبود

هستی ونیستی یکی نشود

ور بود باقی اتحاد کجاست

چونکه هر دو هنوز خود برجاست

حق و باطل بهم نیامیزد

سایه از آفتاب بگریزد

می​نماید در آب صورت خور

لیکن آن دیگر است و این دیگر