نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۹۰ - زفاف خسرو و شیرین

سعادت چون گلی پرورد خواهد

به بار آید پس آنگه مرد خواهد

نخست اقبال بردوزد کلاهی

پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی

ز دریا در برآرد مرد غواص

به کم مدت شود بر تاجها خاص

چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب

صلا در داد خسرو را که دریاب

بخور کاین جام شیرین نوش بادت

بجز شیرین همه فرموش بادت

به خلوت بر زبان نیکنامی

فرستادش به هشیاری پیامی

که جام باده در باقی کن امشب

مرا هم باده هم ساقی کن امشب

مشو شیرین پرست ار می پرستی

که نتوان کرد با یک دل دو مستی

چو مستی مرد را بر سر زند دود

کبابش خواه‌ تر خواهی نمک‌سود

دگر چون بر مرادش دست باشد

بگوید مست بودم مست باشد

اگر بالای صد بکری برد مست

به هشیاری هشیاران کشد دست

بسا مستا که قفل خویش بگشاد

به هشیاری ز دزدان کرد فریاد

خوش آمد این سخن شاه عجم را

بگفتا هست فرمان آن صنم را

ولیکن بود روز باده خوردن

جگرخواری نمی‌شایست کردن

نوای باربد لحن نکیسا

جبین زهره را کرده زمین‌سا

گهی گفتی به ساقی نغمه رود

بده جامی که باد این عیش بدرود

گهی با باربد گفتی می از جام

بزن که‌امسال نیکت باد فرجام

ملک بر یاد شیرین تلخ باده

لبالب کرده و بر لب نهاده

به شادی هر زمان می‌خورد کاسی

بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی

چو آمد وقت آن کاسوده و شاد

شود سوی عروس خویش داماد

چنان بُد مست کش بیهوش بردند

بجای غاشیه‌ش بر دوش بردند

چو شیرین در شبستان آگهی یافت

که مستی شاه را از خود تهی یافت

به شیرینی جمال از شاه بنهفت

نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت

ظریفی کرد و بیرون از ظریفی

نشاید کرد با مستان حریفی

عجوزی بود مادر خوانده او را

ز نسل مادران وا مانده او را

چه‌گویم راست چون گرگی به تقدیر

نه چون گرگ جوان چون روبه پیر

دو پستان چون دو خیک آب‌رفته

ز زانو زور و از تن تاب رفته

تنی چون خرکمان از کوژپشتی

برو پشتی چو کیمخت از درشتی

دو رخ چون جوز هندی ریشه‌ریشه

چو حنظل هر یکی زهری به شیشه

دهان و لفجنش از شاخ شاخی

به گوری تنگ می‌ماند از فراخی

شکنج ابرویش بر لب فتاده

دهانش را شکنجه بر نهاده

نه بینی! خرگهی بر روی بسته

نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته

مژه ریزیده چشم آشفته مانده

ز خوردن دست و دندان سفته مانده

به عمدا زیوری بر بستش آن ماه

عروسانه فرستادش برِ شاه

بدان تا مستیش را آزماید

که مه را ز ابر فرقی می‌نماید؟

ز طرف پرده آمد پیر بیرون

چو ماری کاید از نخجیر بیرون

گران‌جانی که گفتی جان نبودش

به دندانی که یک دندان نبودش

شه از مستی در آن ساعت چنان بود

که در چشم آسمانش ریسمان بود

ولیک آن مایه بودش هوشیاری

که خوشتر زین رود کبک بهاری

کمان ابروان را زه برافکند

بدان دل کاهوی فربه در افکند

چو صید افکنده شد کاهی نیرزید

وزان صد گرگ روباهی نیرزید

کلاغی دید بر جای همایی

شده در مهد ماهی اژدهایی

به دل گفت این چه اژدرها پرستیست

خیال خواب یا سودای مستیست

نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت

چه شیرین کز ترش‌رویی مرا کشت

ولی چون غول مستی رهزنش بود

گمان افتاد کان مادر زنش بود

در آورد از سر مستی به دو دست

فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست

به صد جهد و بلا برداشت آواز

که مردم جان مادر چاره‌ای ساز

چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید

به فریادش رسیدن مصلحت دید

برون آمد ز طرف هفت پرده

بنامیزد رخی هر هفت کرده

چه‌گویم چون شکر؟ شکر کدامست؟

طبرزد نه که او نیزش غلام است

چو سروی گر بود در دامنش نوش

چو ماهی گر بود ماهی قصب‌پوش

مهی خورشید با خوبیش درویش

گلی از صد بهارش مملکت بیش

بتی کامد پرستیدن حلالش

بهشتی نقد بازار جمالش

بهشتی شربتی از جان سرشته

ولی نام طمع بر یخ نوشته

جهان‌افروز دلبندی چه دلبند

به خرمن‌ها گل و خروارها قند

بهاری تازه چون گل بر درختان

سزاوار کنار نیک‌بختان

خجل‌رویی ز رویش مشتری را

چنان کز رفتنش کبک دری را

عقیق میم‌شکلش سنگ در مشت

که تا بر حرفِ او کس نَنْهد انگشت

نسیمش در بها هم‌سنگِ جان بود

ترازو‌داریِ زلفش بدان بود

ز خالش چشم بد در خواب رفته

چو دیده نقش او از تاب رفته

ز کرسی‌داریِ آن مشکِ جوسنگ

ترازوگاه جو می‌زد گهی سنگ

لب و دندانی از عشق آفریده

لبش دندان و دندان لب ندیده

رخ از باغِ سبک‌روحی نسیمی

دهان از نقطه‌ی موهوم میمی

کشیده گِردِ مه‌مشگین کمندی

چراغی بسته بر دودِ سپندی

به نازی قلب ترکستان دریده

به بوسی دخل خوزستان خریده

رخی چون تازه‌گل‌های دلاویز

گلاب از شرم آن گلها عرق‌ریز

سپید و نرم چون قاقم بر و پشت

کشیده چون دُم قاقم ده انگشت

تنی چون شیر با شکر سرشته

تباشیرش به جای شیر هشته

ز تری خواست اندامش چکیدن

ز بازی زلفش از دستش پریدن

گشاده طاق ابرو تا بناگوش

کشیده طوق غبغب تا سر دوش

کرشمه‌کردنی بر دل عنان‌زن

خمار آلوده چشمی کاروان‌زن

ز خاطرها چو باده گَرد می‌بُرد

ز دلها چون مفرح درد می‌برد

گل و شکر کدامین گل‌؟ چه شکر‌؟

به او او ماند و بس الله اکبر

ملک چون جلوه دلخواه نو دید

تو گفتی دیو دیده ماه نو دید

چو دیوانه ز مه نو برآشفت

در آن مستی و آن آشفتگی خفت

سحرگه چون به عادت گشت بیدار

فتادش چشم بر خرمای بی‌خار

عروسی دید زیبا، جان درو بست

تنوری گرم حالی نان درو بست

نبیذِ تلخ گشته سازگارش

شکسته بوسه‌‌ی شیرین خمارش

نهاده بر دهانش ساغر مل

شکفته در کنارش خرمن گل

دو مشگین طوق در حلقش فتاده

دو سیمین نار بر سیبش نهاده

بنفشه با شقایق در مناجات

شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات

چو ابر از پیش روی ماه برخاست

شکیب شاه نیز از راه برخاست

خرد با روی خوبان ناشکیب است

شراب چینیان مانی‌فریب است

به خوزستان درآمد خواجه سرمست

طبرزد می‌ربود و قند می‌خست

نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده

نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده

سر اول به گل چیدن در آمد

چون گل زان رخ به خندیدن در آمد

پس آنگه عشق را آوازه در داد

صلای میوه‌های تازه در داد

که از سیب و سمن بد نقل سازیش

گهی با نار و نرگس رفت بازیش

گهی باز سپید از دست شه جَست

تذرو باغ را بر سینه بنشست

گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز

کبوتر چیره شد بر سینه باز

گوزن ماده می‌کوشید با شیر

برو هم شیر نر شد عاقبت چیر

شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت

به یاقوت از عقیقش مُهر برداشت

برون برد از دل پر درد او درد

برآورد از گل بی گرد او گرد

حصاری یافت سیمین قفل بر در

چو آب زندگانی مُهر بر سر

نه بانگ پای مظلومان شنیده

نه دست ظالمان بر وی رسیده

خدنگ غنچه با پیکان شده جفت

به پیکان لعل پیکانی همی‌سفت

مگر شه خضر بود و شب سیاهی

که در آب حیات افکند ماهی

چو تخت پیل شه شد تخته عاج

حساب عشق رست از تخت و از تاج

به ضرب دوستی بر دست می‌زد

دبیرانه یکی در شصت می‌زد

نگویم بر نشانه تیر می‌شد

رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد

شده چنبر میانی بر میانی

رسیده زان میان جانی به جانی

چکیده آب گل در سیمگون جام

شکر بگداخته در مغز بادام

صدف بر شاخ مرجان مهد بسته

به یکجا آب و آتش عهد بسته

ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب

شبستان گشته پرشنگرف و سیماب

شبان‌روزی به تَرکِ خواب گفتند

به مرواریدها یاقوت سفتند

شبان‌روزی دگر خفتند مدهوش

بنفشه در بر و نرگس در آغوش

به یکجا هر دو چون طاوس خفته

که الحق خوش بود طاوس جفته

ز نوشین خواب چون سر برگرفتند

خدا را آفرین از سر گرفتند

به آب اندام را تادیب کردند

نیایش خانه را ترتیب کردند

ز دست خاصگان پرده شاه

نشد رنگ عروسی تا به یک ماه

همیلا و سمن‌ترک و همایون

ز حنا دست‌ها را کرده گلگون

ملک روزی به خلوتگاه بنشست

نشاند آن لعبتان را نیز بر دست

به رسم آرایشی در خوردشان کرد

ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد

همایون را به شاپور گزین داد

طبرزد خورد و پاداش انگبین داد

همیلا را نکیسا یار شد راست

سمن‌ترک از برای باربد خواست

ختن‌خاتون ز روی حکمت و پند

بزرگ امید را فرمود پیوند

پس آنگه داد با تشریف و منشور

همه ملک مهین‌بانو به شاپور

چو آمد دولت شاپور در کار

در آن دولت عمارت کرد بسیار

از آن پس کار خسرو خرمی بود

ز دولت بر مرادش همدمی بود

جوانی و مراد و پادشاهی

ازین به گر به‌هم باشد چه خواهی‌‌؟!

نبودی روز و شب بی‌باده و رود

جهان را خورد و باقی کرد بدرود

جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست

غم کار جهان خوردن چه کارست‌‌؟!‌

به خوش‌طبعی جهان می‌داد و می‌خورد

قضای عیش چندین ساله می‌کرد

پس از یک چند چون بیداردل گشت

از آن گستاخرویی‌ها خجل گشت

چو مویش دیده‌بان بر عارض افکند

جوانی را ز دیده موی بر کند

ز هستی تا عدم مویی امید است

مگر کان موی خود موی سپید است

چو در موی سیاه آمد سپیدی

پدید آمد نشان ناامیدی

بنفشه زلف را چندان دهد تاب

که باشد یاسمن را دیده در خواب

ز شب چندان توان دیدن سیاهی

که برناید فروغ صبحگاهی

هوای باغ چندانی بود گرم

که سبزی را سپیدی دارد آزرم

چو بر سبزه فشاند برف کافور

با باد سرد باشد باغ معذور

سگ تازی که آهو گیر گردد

بگیرد آهویش چون پیر گردد

کمان ترک چون دور افتد از تیر

دفی باشد کهن با مطربی پیر

چو گندم را سپیدی داد رنگش

شود تلخ ار بود سالی درنگش

چو گازر شوی گردد جامه خام

خورد مقراضه مقراض ناکام

بخار دیگ چون کف بر سر آرد

همه مطبخ به خاکستر برآرد

سیاه مطبخی را گو میندیش

که داری آسیایی نیز در پیش

اگر در مطبخت نامست عنبر

شوی در آسیا کافور پیکر

بر آنکس که‌آسیا گردی نشانَد

نمانَد گرد چون خود را فشاند

کسی کافتد بر او زین آسیا گرد

به صد دریا نشاید غسل او کرد

جوانی چیست‌‌؟ سودایی است در سر

وزان سودا تمنایی میسر

چو پیری بر ولایت گشت والی

برون کرد از سر آن سودا به‌سالی

جوانی گفت پیری را چه تدبیر‌‌؟

که یار از من گریزد چون شوم پیر‌‌

جوابش داد پیر نغز گفتار

که در پیری تو خود بگریزی از یار

بر آن سر کاسمان سیماب ریزد

چو سیماب از بت سیمین گریزد

سیه‌مویی جوان را غم زداید

که در چشم سیاهان غم نیاید

غم از زنگی بگرداند علم را

نداند هیچ زنگی نام غم را

سیاهی توتیای چشم از آنست

که فراش ره هندوستانست

مخسب ای سر که پیری در سر آمد

سپاه صبحگاه از در در آمد

ز پنبه شد بناگوشت کفن‌پوش

هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش

چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت

ز پیری در جوانی یاس من یافت

اگرچه نیک عهدی پیشه می‌کرد

جهان بدعهد بود اندیشه می‌کرد

گهی بر تخت زرین نرد می‌باخت

گهی شبدیز را چون بخت می‌تاخت

گهی می‌کرد شهد باربد نوش

گهی می‌گشت با شیرین هم آغوش

چو تخت و باربد شیرین و شبدیز

بشد هر چار نزهتگاه پرویز

ازان خواب گذشته یادش آمد

خرابی در دل آبادش آمد

چو می‌دانست کز خاکی و آبی

هر آنچ آباد شد گیرد خرابی

مه نو تا به بدری نور گیرد

چو در بدری رسد نقصان پذیرد

درخت میوه تا خامست خیزد

چو گردد پخته حالی بر بریزد