خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۵۹ - و من طبقه الثانیه و قیل من طبقة الثالثة ممشاد الدینوری

سید و شیخ اهل عراق از مهینان مشایخ است و جوان مردان با صدق حال و فتوت ظاهر صحبت کرده بود با یحیی جلا٭ و با مه ازو از مشایخ.

از اقران جنید و رویم و نوری٭ و جز ایشان. یگانه در علم و شیخ جبال با کرامات ظاهر و احوال نیکو گفته‌اند: که در سنه تسع و تسعین و مائتین برفت از دنیا، دران سالکه بوالحرث اولاسی٭ برفت از دنیا و بوالعباس مسروق و بوحمزهٔ بغدادی٭ ار درست شود.

شیخ الاسلام گفت: که وی گفت: که اللّه تعالی عارف را آینه داده است درسر، هرگه دران نگرد، بیند. شیخ الاسلام گفت: که مومن جای دارد ازو دردل، هر که بماند بازان شود بیاساید

شیخ ابوالحسن حصری٭ گوید: که دوش می‌اندیشم، که مرا چنین تفرقه می‌بود گاه گاه، و حال من چنین، مگر این مریدان و شاگردان مرا خود چگونه می‌بود؟ ارنه ﺁن بودید کی دانستم، بجاء آوردم: که اوجاء دارد در دل دوستان خود، گخ جز ازو آن ننگرد و جز ازو خاطر نشود، من پاره پاره شد می یعنی زهرهٔ من پاره شدی.

وانشدنا الامام لغیره

و ما ابالی بعیون و ظنون انفیها

لی فی‌سرک مرآة اری وجهک فیها

و شیخ الاسلام گفت: که دوستان او آینه اویند هر کی دران آینه نگرد او بیند.

وانشدنا لنفسه:

صیرتنی مرآة من یبغیک

من یرنی یرک

و هم ممشاد گفته: کی چهل سالست که بهشت بحذا فیرها برمن عرضه می‌کنند، دنبال چشم عاریت فرا نداده‌ام.

شیخ الاسلام گفت: در حضرت و حضور و صحبت اونگر متن بغیر او شرکست باو واللّه تعالی می‌گوید پیغامبر خود را: ما زاغ البصر و ما طغی قل اللّه ثم ذرهم.

و فی خبر صحیح غریب: لااسأل عبادی غیری و هم ممشاد گوید: هرگز بسر هیچ پیر نشدم و سوال نبرده‌ام، در دل صافی باو شدمی، تا او خود چه گفتید.

شیخ الاسلام گفت: که علم بردن بسر پیران بی‌ادبیست. خالی از علم و از رای خود و سوال خود باو رو! تا او خود چه گوید، آنرا غنیمت و فایده گیر ورو و ممشاد گوید: همه معرفت صدق افتقار است باللّه. و هم وی گفت: طریق الحق بعید، والصبر مع الحق شدید.

شیخ بوبکر رازی٭ گوید: که فارس دینوری گوید: که ممشاد از در سراء خود بیرون شد سگ بانگ کرد، ممشاد گفت: لااله‌الااللّه، سگ بر جای بمرد و هم وی گفت: ارواح الانبیاه فی حال الکشف والمشاهدة، و ارواح الصدیقین فی القربة والاصطلام.

قال الشیخ ابوعبداللّه الطاقی٭ سمعت محمد بن خفیف٭

یقول: رأیت ممشاد الدینوری فی النوم کانه قایم رافع یدیه الی السمأ و هو یقول: رأیت ممشاد الدینوری فی النوم کانه قایم رافع یدیه الی السمأ و هو یقول: یا رب القلوب! یا رب القلوب! والسماء یدنو من رأسه حتی وقعت علی رأسه، فانشقت و حمل ممشاد.

شیخ الاسلام گفت: پس سخن وی: الطریق الی الحق بعید و قدمضی. گفت: راه بحق دورست مگر او دست‌گیر بود و صحبت و صبر کردن و روزگار گذاشتن با خداوند عزت سختست مگر او مونس بود. ممشاد دینوری گفت: که شصت سالست تا در می‌کوبم، تا چه پاسخ آید، که کیست بردر؟

شیخ الاسلام گفت: که یکی جان می‌کند، گویندهٔ دید که بر وی می‌گریست. گفت: جوانمردی بود، دوست از ان تو، زندان می‌شکند تو چرا می‌گریی؟

شیخ الاسلام گفت: که ممشاد گفت با یاران: که علم آموزید که اهل الکلام لا یغمسو کم فی ضلالتهم. یا وجد حال و وقت، یا سفر و زیارت و حال بقطع بووادی یا تعلم علم محض و شرع صاف. همه سخنان ممشاد ایذ

و ممشاد گفت: هر که بر دوست از آن او انکار کند، کمینه از آنست، که هرگز او را، آن ندهند که او داشت

وذوالنون مصری گفت:هر که بر نعرهٔ زراق که بر زرق زند انکار کند، هرگز آنرا بصدق نیابد، یعنی که آن باصل انکار می‌آرد. ترا از زرق وی چه؟ زرق وی چه؟ زرق وی برویست، تو راست نگر، و راست بین! تا بهره باوی. واللّه المستعان.

شیخ الاسلام گفت: که بوعامر گوید شاگرد ممشاد: که روزی پیش ممشاد نشسته بودیم. جوانمردی از در خانه درآمد بمیزبانی اجابت خواست. شیخ گفت: توانی این صوفیان بخانه بری، و بازار و بازار در میان نه؟ شیخ بهانه جست اجابت نداد. چون بیرون شد، اصحابنا گفت که شیخ این چنین نکردید این چه بود؟ شیخ گفت: او ازین جوانمردان بوده، دنیا بدست وی آمد،آن از دست وی بشد، اکنون می‌آید و چیزی نفقات می‌کند، می‌باید او را که سرمایهٔ خویش باز یابد، تا مهر آن از دل بیرون نکند این باز نیابد.