خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۹ - فی مناجاته

آنکه گفت: کی ترا یافتم از خود برست، نه بغایت جوینده، نه نیست هست. علامة الوجود الفنا، و دلیل الفنا البقا، فی سر اهل الاسباب، و رسم اهل العلایق غایت همت تو دریافتست نه یافت. در جست دریافت برسیدی، وزیافت بوی نه چشیدی. نه توانی که او یابی مگر باو وله:

مانال من نالکم الا بفضلکم

فما ترون اذا فی فک ماسور

اقل من عدة یرتاد صاحبها

یوماً تفوز بها فی بذل میسور

هر کی ترا جوید بخویشتن، نه ترا شناسد و نه خویشتن، کاشک دانند از رهی ترا دارد چرا جوید؟ ور ندارد از کجا آرد؟ ای جسته نه از کوی وای یافته پیش از کئی! حق بکلیه وا خویشتن منسوبست، پس هر که جزو بوی زو می‌جوید محبوبست، کی سکون غفلتست و وجود رعونتست با مولی در صحبت چه حیلتست؟

سیروانی ٭ گوید، کی جنید را پرسیدند: کی این طایفه بعلم از مولی رضا ندادند، کی می جود بیوسند در علم.

شیخ الاسلام گفت: که علم چیست؟ دانستن هستی او؛ یافت او چون بود، کی تو خود در شناخت عاجزی؟ یافت آن بود که او ترا بود، و آن چون بود؟ آن داند که دارد، بدل ازین جواب توان ن بزبان. جنید از بهر آن جواب نکرد، و از منبر فرود آمد. یافت چیست؟ وجود است که رهی بود را بسترذ و بخود او را قیام کند. از یافت اللّه نور ایمان آید.نه بنور ایمان اللّه یافته آید. حلاج گفت: بنور ایمان اللّه جستن چنانست که بنور ستاره خورشید جستن. او بقدرت خود قایمست، و در عز خود قیوم، بعز خود بعید، بلطف خود قریب، برضای خود مونس، از تکلیفات ممتنع، از مسافات مرتفع، از حدود عیون متعالی. در میان جانش جوی، در اشارات اسرار ارواح متلطف، از یافت سخن گوی نه از خبر، یافت نه گرفته در خبر ، چه بی‌ظفر عبرات متحیر گشت، که قدر او عالی گشت، ظفر نقد گشت که عیان معلوم گشت، اذا بلغوا اللّه من معرفته والهوا فی عظمته. ای آنکه ویرا یافت. پس چونست حال او که او را نیافت. این وجودست و آن شهود. ادراک درین نرسد و دران رسد. العجز عن درک الا دراک ادراک، عجز ار درک دریافت، خود یافت است.

اللّه تعالی موجود است از سه وجه: یک یافت یافت آگاهیست، که بندهٔ او دارد، آگاهست که هست او، نه هر که تواند کند، هر چه سزد. آن کند. این وجود کمین است در علم وجود، این وجود نخوانند.

وجود دانش است، که او را بصفات بدانی و معاملت او بشناسی که دانی که کریمست باو بنازی، دانی که با رست باوبشی داری

هبنی وجدتک بالعلوم و رسمها

من ذانجدک بلا وجود یظهر

یافت سدیگر هرگز بطلب نبود، ار بهشت دریا است، ور سخن حایل است کار ملک جان ایذ، نه طاقت گفتار زبان ایذ اول وجود علم است و دیگر وجود کشفیست، و سدیگر وجود و استغراق. وجود علم کس نیست که او ندارد، یا آگاهی، دارد یجداللّه یافت علم است موجود عالم است هبنی وجدتک بالعلوم و رسمها.

یافت کشفیست رشح گشاینده، تا از مرسومات باز رهد، برق جسته، باد برخاسته، از نشان شغل زاده، بزبان ازان عبارت؛ و نشان ازان قصیر، مرد تا برست ازان برجان سوزان، و زبان اران عبارت ناتوان، و میان هزار غم گروگان، نه محنت او را پایان، و نه از بند پشیمان، تا کی آواز آید که درای در میدان. ان لم یکن لی نایل اشفعی به... الابیات.

نشان یافت او از غیر آزادی. اللّه در وجود است در علم ناید ار در علم است در عقل ناید. در دیده است، در کیف نایذ، جفا بیند در قطع نایذ او را کی یابی چون یابی؟ بگمی خویش. زیرا که یافت از طلب پیش، او پیش از طلب موجود است وجود او از عین وجود است، نه از بذل مجهود است. انفاس عارفان مشهود است. باید که دانی که آدم عاصی چون جبریل در سجود است. آنکه از آدمی خبر یابد عارف آن ندارد که وجود را جای ندارد موجود را چون دارد؟ از بهر آنکه او باو یافته لاف بمانده، یجداللّه لو وجداللّه بگفتش که من یاوند یافت حق چه بود؟ که باو او را یافت بود، ترا بگوید که یافت چه بود؟ یافت رجای پس روی رجا علم فرا یافت رسید کوتاه گشت. او که کوشید که از قعر یافت سخن گویم بی‌راه گشت، زبان تازنده آمد که از یافت سخن گویم می کوتاه گشت، متکلف کوشید که از قعر یافت سخن گویم بی‌راه گشت الامن خلف الخطفه مگر اشارت ربوده، ربود از اشارت برمز عبارت: فاتبعه شهاب ثاقب اشارت بگفت و آتش در جان زد، و خانه فروش در جهان زد، هرگز کس ترا نیافت مگر که تو از پس در رسیدی و کس ترا نبجستن یافت، مسکین او که بطلب شتافت.

سوال از جنید: ان اللّه لایرضی للعالم حتی یجده فی العلم، درین طریق علم نبود این طریق یافتست، یافت را عیان بود نام، علم برین طریق از اللّه رحمت است تا فازو توان بود این لقب برین طریق متعلقست

هبنی نفسی وجدتک یافتست نه دریافت. یافت چه بود؟ یافت آنست که او را ترا می‌یابد نه تو او را، دریافت و یافت آنست که تو درو غرق بی ازان بتوان یافت، ان زمان توان گفت: کی سر از تو بود، تو طلب کنی تا یاوی که خود در عنایت غرق بودی، که از خاک و آب تهی بودی، او خود ترا پابسته هبنی وجدتک... الا، بیات.

گیرم کم تو بعلم بیافت، و بعلم از تو آگاه شدم، میانجی من که بود یافت؟ که سامان قرآن بتوان ازیافت و شناخت او نشان نتوان داد، او یافتنی است، او ازضد او بتوان شناخت. ار توحید بیافتم شرک بشناختم. شرک بشناختن توحید است، بضد بتوان شناخت، توحید نه تلقینی است، کی یافتنی است، توحید و یافت آنست، که او جای بگیرد و دیگر گسیل کند کسی گفت: که فرا من گفتند، یعنی از اهل غیب: کی شناخت و یافت نه آموختنیست و نه نوشتنی.

شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: که کس است که یافت دارد بی‌علم یافت ندارد، و کس است که علم یافت ندارد بی‌علم یافت دارد. و کس است که یافت دارد و علم یافت دارد. اما او که علم یافت دارد و یافت ندارد، مثل او چون با دست، او را بآن ادراک نیست و قدرت نیست، ار خواهد جهد وار خواهد نجهد، در دست او ناید، و جز ازان نداند کی باد می‌جهد. او که یافت دارد، و علم یافت ندارد، مثل او چون شعاع آفتابست او را بآن ادراک نیست و قدرت نیست که بدست آرد، آن ویرا ملک نیست، اما دران نشیند و خسپند، و ازان منفعت کشد، اما ادراک نبود.

و آنکه یافت دارد و علم یافت دارد، او چون روحست ملک اوست، دارد و بآن زید، اما بآن ادراک ندارد، که عبارت کند، وزبان ندارد، که سخن گوید ازان بعبارت و کیفیت مگر رمز و اشارت.

شناخت و یافت از نهایات این کاراند، از غایات این سخن نتوان گفت مگر اهل غایت یافت رمز و اشارت و خداوندان آن دریابند. این کار راست چون با دست، همه دنیا ازو پر، و ازو نشان نه، از خود برستن یافت او بود شناخت مه یا یافت؟ نه که یافت! کودک بود خرد عمر عروسی کند. از سر تا پای پر زرینه و حلیها دران، نداند و نشناسد. و شاگرد زرگر بود که حبه ندارد و در شناخت زرینه موی بشگافد، کدام مه بود، این که دارد و نشتاسد، با آنکه شناسد و ندارد؟ نه ! آنکه دارد. کار دریافتست نه در دانش و شناخت کی داری، اما در آن خطرست، که نشناسی و قیمت ندانی،از درک ایمن نباشی «یا اما که از آن او چیزی داری، یا وزو چیزی داری» او در صفات نهان است، و صفات ازوی حجاب است.

یافت چیزی است، کی تا یافت نبود، خود شناخت نبود هر کجا که شناخت بود، چیزی بود که یافت بود. غایت شناخت بود، از هر یافتنی نشان توان هر که او چیزی دارد، یاجأ دارد، یا در وقت چیزی دارد، یافت او داشتست اما عبارت را ناتوان است، ازان پرست اما دریافت آنرا توان نیست، و عبارت را زبان نیست و هر کسی که چیزی دارد. ازجأ نشان تواند برد، ازیافت حق از نیستی خود نشان دهند و از نیستی نشان نیست، یافت حق پس مرگ و زندگانیست درآن نه مرگ بود و نه زندگانی، نسیم بود ربانی، قدس بود روحانی، کار بود جاویدانی، نه این جهانی و نه آن جهانی در شناخت زندگانیست دریافت نه مرگست و نه زندگانی، نه هیچ جا می‌باید شد، ارنه بهر یافت را ایذ هیچ جهان نیافریدی از بهر آنرا آفرید، تا او که او یاور دیگر همهٔ حجاب آید. کسی که او یابد داند که یافت ارویرا پرسند بچه دلیل؟ بآن دلیل که یافت اردئیل باز توانستی نمود پرسنده را، آن ویرا هم بید و هر دو یکسان باشند.

ازان سخن بعلم توان گفت یا بعرفان؟ علم مشترک است و عرفان مستدرک، همه راحتها و خوشیها و لطفها و ولایتها ولذتها در طلب‌اند، در راه که وجود فرا دید آید هیچ نشان نتوان داند، دران صدمتی بود کی کشتی بشکست.

چی چیز است، آن چنان بود: که امیری را برادر بود یا کسی که ازجاء آید لشکر پذیره می‌فرستد، و نزلها و عطا می‌فرستد تا در خانه آید چون در سرای آمد در فراز کند هنوز کس خبر ندارد چه خبر دارند کی چون «است» و خود چنین است، که ازان خبر دارد؟ حق باحق در رسید، و قال و قیلها ببرید.

فما فی جمعنا الاصطلام

و فی تفریقنا حسن و طیب

نه نطفه بود، نه علقه بود، پوست بهانه بود، نه رنج بود و نه شادی و نه راحت و آسانی. چنان بود که زن موسی فراموسی گفت: موسی آتش کو؟ گفت: موسی خود کو؟

یافت چه بود؟ آنکه اللّه ترا بود، در سبق بر تو برغندد، و آن ستاره است، که از میان آن می‌تابد، نه این است که گفتم، اما نشان این است یافت نه یاد است و شناخت نه آگاهی است، و این کار را علت جز یافت نیست، و چاشنی شناخت است. این بعیان معلوم نشود، درین کار چیزی بینی نه کار بود چاشنی باید. همه کاری بعیان بپذیرد و بخبر رد کنند، ودوستی بخبر بپذیرند و بعیان رد کنند.‌

ایذر چیست؟ شناخت است، آن شناخت لقب است یافت می‌گویند. آن یافت حیلتست، می‌گویند جمع است هم حیلت است این همه لقبهاست، درین همه دو گانگی است،ایذر یگانگیست، از آن در زوان نمی‌آید، و گفت و زبان علت است.