بیابان بی پایان عشق مردم خوار است اگر عاشقی را برگ مسافرت بود دست در شاخ بیمرادی زند بلکه نهال هستی از چمن وجود برکند و در دریای نیستی افکند:
در بادیه گر هیچ سفر خواهی کرد
بر آتش عاشقی گذر خواهی کرد
در آرزوی لعبت حسنش بدو دست
رخساره پر از خون جگر خواهی کرد