علم تا به ساحلِ عشق بیش نرسد. او را در لجّهٔ این بحر کاری نیست زیرا که وی راهبر است اگرچه با قوّت بود تا به ساحل بیش نبود. مثقلهٔ طلب بر پای وقت استوار کردن و خود را نگونسار کردن و در لجهٔ بحر خونخوار انداختن تا دُرّ ثمین وصال برآرد تا روزگار بر خود بسر آرد کاری دیگرست:
یا تاج وصال دوست بر سر بنهم
یا در سر جست و جوی او سر بنهم