فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۰

بفرمود تا پیش او شد دبیر

بیاورد قرطاس و مشک و عبیر

نبشتند نامه به کاووس شاه

چنانچون سزا بود زان رزمگاه

سر نامه کرد از نخست آفرین

ستایش سزای جهان آفرین

دگر گفت شاه جهانبان من

پدروار لرزیده بر جان من

بزرگیش با کوه پیوسته باد

دل بدسگالان او خسته باد

رسیدم ز ایران به ریگ فرب

سه جنگ گران کرده شد در سه شب

شمار سواران افراسیاب

نبیند خردمند هرگز به خواب

بریده چو سیصد سر نامدار

فرستادم اینک بر شهریار

برادر بد و خویش و پیوند اوی

گرامی بزرگان و فرزند اوی

وز آن نامداران بسته دویست

که صد شیر با جنگ هر یک یکیست

همه رزم بر دشت خوارزم بود

ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود

برفت او و ما از پس اندر دمان

کشیدیم تا بر چه گردد زمان

بر این رزمگاه آفرین باد گفت

همه ساله با اختر نیک جفت

نهادند بر نامه مهری ز مشک

از آن پس گذر کرد بر ریگ خشک

چو ز آن رود جیحون شد افراسیاب

چو باد دمان تیز بگذشت آب

به پیش سپاه قراخان رسید

همی گفت هر کس ز جنگ آنچه دید

سپهدار ترکان چه مایه گریست

بر آن کس که از تخمهٔ او بزیست

ز بهر گرانمایه فرزند خویش

بزرگان و خویشان و پیوند خویش

خروشی یر آمد تو گفتی که ابر

همی خون چکاند ز چشم هژبر

همی بودش اندر بخارا درنگ

همی خواست کایند شیران به جنگ

از آن پس چو گشت انجمن آنچه ماند

بزرگان برتر منش را بخواند

چو گشتند پر مایگان انجمن

ز لشکر هر آن کس که بد رای زن

زبان بر گشادند بر شهریار

چو بیچاره شدشان دل از کارزار

که از لشکر ما بزرگان که بود

گذشتند و ز ایشان دل ما شخود

همانا که از صد نماندست بیست

بر آن رفتگان بر بباید گریست

کنون ما دل از گنج و فرزند خویش

گسستیم چندی ز پیوند خویش

بدان روی جیحون یکی رزمگاه

بکردیم زان پس که فرمود شاه

ز بی دانشی آنچه آمد به روی

تو دانی که شاهی و ما چاره‌جوی

گر ایدون که روشن بود رای شاه

از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه

چو کیخسرو آید به کین خواستن

بباید تو را لشکر آراستن

چو شاه اندر این کار فرمان برد

ز گلزریون نیز هم بگذرد

بباشد به آرام به بهشت گنگ

که هم جای جنگست و جای درنگ

بر این بر نهادند یکسر سخن

کسی رای دیگر نیفگند بن

برفتند یکسر به گلزریون

همه دیده پر آب و دل پر ز خون

به گلزریون شاه توران سه روز

ببود و برآسود با باز و یوز

برفتند زان جایگه سوی گنگ

به جایی نبودش فراوان درنگ

یکی جای بود آن به سان بهشت

گلش مشک سارا بد و زر خشت

بدان جایگه شاد و خندان بخفت

تو گفتی که با ایمنی گشت جفت

سپه خواند از هر سوی بی‌کران

بزرگان گردنکش و مهتران

می و گلشن و بانگ چنگ و رباب

گل و سنبل و رطل و افراسیاب

همی بود تا بر چه گردد جهان

بدین آشکارا چه دارد نهان

چو کیخسرو آمد بر این روی آب

از او دور شد خورد و آرام و خواب

سپه چون گذر کرد زان سوی رود

فرستاد زان پس به هر کس درود

کز این آمدن کس مدارید باک

بخواهید ما را ز یزدان پاک

گرانمایه گنجی به درویش داد

کسی را کز او شاد بد بیش داد

وز آنجا بیامد سوی شهر سغد

یکی نو جهان دید رسته ز چغد

ببخشید گنجی بر آن شهر نیز

همی خواست کآباد گردد به چیز

به هر منزلی زینهاری سوار

همی آمدندی بر شهریار

از آن پس چو آگاهی آمد به شاه

ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه

که آمد به نزدیک او گلگله

ابا لشکری چون هژبر یله

که از تخم تورست پرکین و درد

بجوید همی روزگار نبرد

فرستاد بهری ز گردان به چاج

که جوید همی تخت ترکان و تاج

سپاهی به سوی بیابان سترگ

فرستاد سالار ایشان طورگ

پذیرفت ز این هر یکی جنگ شاه

که بر نامداران ببندند راه

جهاندار کیخسرو آن خوار داشت

خرد را به اندیشه سالار داشت

سپاهی که از بردع و اردبیل

بیامد بفرمود تا خیل خیل

بیایند و بر پیش او بگذرند

رد و موبد و مرزبان بشمرند

برفتند و سالارشان گستهم

که در جنگ شیران نبودی دژم

همان گفت تا لشکر نیمروز

برفتند با رستم نیوسوز

بفرمود تا بر هیونان مست

نشینند و گیرند اسبان به دست

به سغد اندرون بود یک ماه شاه

همه سغد شد شاه را نیک‌خواه

سپه را درم داد و آسوده کرد

همی جست هنگام روز نبرد

هر آن کس که بود از در کارزار

بدانست نیرنگ و بند حصار

بیاورد و با خویشتن یار کرد

سر بدکنش پر ز تیمار کرد

وز آن جایگه گردن افراخته

کمر بسته و جنگ را ساخته

ز سغد کشانی سپه بر گرفت

جهانی در او مانده اندر شگفت

خبر شد به ترکان که آمد سپاه

جهانجوی کیخسرو کینه‌خواه

همه سوی دژها نهادند روی

جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی

به لشکر چنین گفت پس شهریار

که امروز به گونه شد کارزار

ز ترکان هر آن کس که فرمان کند

دل از جنگ جستن پشیمان کند

مسازید جنگ و مریزید خون

مباشید کس را به بد رهنمون

وگر جنگ جوید کسی با سپاه

دل کینه دارش نیاید به راه

شما را حلال است خون ریختن

به هر جای تاراج و آویختن

به ره بر خورشها مدارید تنگ

مدارید کین و مسازید جنگ

خروشی بر آمد ز پیش سپاه

که گفتی بدرد همی چرخ و ماه

سواران به دژها نهادند روی

جهان شد پر از غلغل و گفتگوی

هر آن کس که فرمان به جا آورید

سپاه شهنشه بدو ننگرید

هر آن کو برون شد ز فرمان شاه

سرانشان بریدند یکسر سپاه

ز ترکان کس از بیم افراسیاب

لب تشنه نگذاشتندی بر آب

وگر باز ماندی کسی ز این سپاه

تن بی سرش یافتندی به راه

دلیران به دژها نهادند روی

به هر دژ که بودی یکی جنگجوی

شدی بارهٔ دژ هم آنگاه پست

نماندی در و بام وجای نشست

غلام و پرستنده و چارپای

نماندی بد و نیک چیزی به جای

بر این گونه فرسنگ بر صد گذشت

نه دژ ماند آباد جایی نه دشت

چو آورد لشکر به گلزریون

به هر سو بگردید با رهنمون

جهان دید بر سان باغ بهار

در و دشت و کوه و زمین پرنگار

همه کوه نخچیر و هامون درخت

جهان از در مردم نیک بخت

طلایه فرستاد و کارآگهان

بدان تا نماند بدی در نهان

سراپردهٔ شهریار جهان

کشیدند بر پیش آب روان

جهاندار بر تخت زرین نشست

خود و نامداران خسروپرست

شبی کرد جشنی که تا روز پاک

همی مرده برخاست از تیره خاک