فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۵

چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای

همی بود و بیژن نیامد بجای

ز هر سوش پویان بجستن گرفت

رخان را بخوناب شستن گرفت

پشیمانی آمدش زان کار خویش

که چون بد سگالید بر یار خویش

بشد تازیان تا بدان جشنگاه

کجا بیژن گیو گم کرد راه

همه بیشه برگشت و کس را ندید

نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید

همی گشت بر گرد آن مرغزار

همی یار کرد اندرو خواستار

یکایک ز دور اسب بیژن بدید

که آمد ازان مرغزاران پدید

گسسته لگام و نگون کرده زین

فرو مانده بر جای اندوهگین

بدانست کو را تباهست کار

بایران نیاید بدین روزگار

اگر دار دارد اگر چاه و بند

از افراسیاب آمدستش گزند

کمند اندرافگند و برگاشت روی

ز کرده پشیمان و دل جفت جوی

ازان مرغزار اسب بیژن براند

بخیمه در آورد و روزی بماند

پس آنگه سوی شهر ایران شتافت

شب و روز آرام و خوردن نیافت

چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه

که بیژن نبودست با او براه

بگفت این سخن گیو را شهریار

بدان تا ز گرگین کند خواستار

پس آگاهی آمد همانگه بگیو

ز گم بودن رزمزن پور نیو

ز خانه بیامد دمان تا بکوی

دل از درد خسته پر از آب روی

همی گفت بیژن نیامد همی

بارمان ندانم چه ماند همی

بفرمود تا بور کشواد را

کجا داشتی روز فریاد را

بروبر نهادند زین خدنگ

گرفته بدل گیو کین پلنگ

همانگه بدو اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

پذیره شدش تا کند خواستار

که بیژن کجا ماند و چون بود کار

همی گفت گرگین بدو ناگهان

همانا بدی ساخت اندر نهان

شوم گر ببینمش بی بیژنم

همانگه سرش را ز تن بر کنم

بیامد چو گرگین مر او را بدید

پیاده شد و پیش او در دوید

همی گشت غلتان بخاک اندرا

شخوده رخان و برهنه سرا

بپرسید و گفت ای گزین سپاه

سپهدار سالار و خورشید گاه

پذیره بدین راه چون آمدی

که با دیدگان پر ز خون آمدی

مرا جان شیرین نباید همی

کنون خوارتر گر برآید همی

چو چشمم بروی تو آید ز شرم

بپالایم از دیدگان آب گرم

کنون هیچ مندیش کو را بجان

نیامد گزند و بگویم نشان

چو اسب پسر دید گرگین بدست

پر از خاک و آسیمه برسان مست

چو گفتار گرگینش آمد بگوش

ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش

بخاک اندرون شد سرش ناپدید

همه جامهٔ پهلوی بردرید

همی کند موی از سر و ریش پاک

خروشان بسر بر همی ریخت خاک

همی گفت کای کردگار سپهر

تو گستردی اندر دلم هوش و مهر

گر از من جدا ماند فرزند من

روا دارم ار بگسلد بند من

روانم بدان جای نیکان بری

ز درد دل من تو آگه‌تری

مرا خود ز گیتی هم او بود و بس

چه انده گسار و چه فریادرس

کنون بخت بد کردش از من جدا

بماندم چنین در جهان مبتلا

ز گرگین پس آنگه سخن بازجست

که چون بود خود روزگار از نخست

زمانه بجایش کسی برگزید

وگر خود ز چشم تو شد ناپدید

ز بدها چه آمد مر او را بگوی

چه افگند بند سپهرش بروی

چه دیو آمدش پیش در مرغزار

که او را تبه کرد و برگشت کار

تو این مرده‌ری اسب چون یافتی

ز بیژن کجا روی برتافتی

بدو گفت گرگین که بازآر هوش

سخن بشنو و پهن بگشای گوش

که این کار چون بود و کردار چون

بدان بیشه با خوک پیکار چون

بدان پهلوانا و آگاه باش

همیشه فروزندهٔ گاه باش

برفتیم ز ایدر بجنگ گراز

رسیدیم نزدیک ارمان فراز

یکی بیشه دیدیم کرده چو دست

درختان بریده چراگاه پست

همه جای گشته کنام گراز

همه شهر ارمان از آن در کزاز

چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم

ببیشه درون بانگ برداشتیم

گراز اندر آمد بکردار کوه

نه یک یک بهر جای گشته گروه

بکردیم جنگی بکردار شیر

بشد روز و نامد دل از جنگ سیر

چو پیلان بهم بر فگندیمشان

بمسمار دندان بکندیمشان

وزآنجا بایران نهادیم روی

همه راه شادان و نخچیر جوی

برآمد یکی گور زان مرغزار

کزان خوبتر کس نبیند نگار

بکردار گلگون گودرز موی

چو خنگ شباهنگ فرهاد روی

چو سیمش دو پا و چو پولاد سم

چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم

بگردن چو شیر و برفتن چو باد

تو گفتی که از رخش دارد نژاد

بر بیژن آمد چو پیلی نژند

برو اندر افگند بیژن کمند

فگندن همان بود و رفتن همان

دوان گور و بیژن پس اندر دمان

ز تازیدن گور و گرد سوار

برآمد یکی دود زان مرغزار

بکردار دریا زمین بردمید

کمندافگن و گور شد ناپدید

پی اندر گرفتم همه دشت و کوه

که از تاختن شد سمندم ستوه

ز بیژن ندیدم بجایی نشان

جزین اسب و زین از پس ایدر کشان

دلم شد پر آتش ز تیمار اوی

که چون بود با گور پیکار اوی

بماندم فراوان بر آن مرغزار

همی کردمش هر سوی خواستار

ازو باز گشتم چنین ناامید

که گور ژیان بود و دیو سپید

چو بشنید گیو این سخن هوشیار

بدانست کو را تباهست کار

ز گرگین سخن سربسر خیره دید

همی چشمش از روی او تیره دید

رخش زرد از بیم سالار شاه

سخن لرزلرزان و دل پر گناه

چو فرزند را گیو گم بوده دید

سخن را برآنگونه آلوده دید

ببرد اهرمن گیو را دل ز جای

همی خواست کو را درآرد ز پای

بخواهد ازو کین پور گزین

وگر چند نیک آید او را ازین

پس اندیشه کرد اندران بنگرید

نیامد همی روشنایی پدید

چه آید مرا گفت از کشتنا

مگر کام بدگوهر آهرمنا

به بیژن چه سود آید از جان اوی

دگرگونه سازیم درمان اوی

بباشیم تا زین سخن نزد شاه

شود آشکارا ز گرگین گناه

ازو کین کشیدن بسی کار نیست

سنان مرا پیش دیوار نیست

بگرگین یکی بانگ برزد بلند

که ای بدکنش ریمن پرگزند

تو بردی ز من شید و ماه مرا

گزین سواران و شاه مرا

فگندی مرا در تک و پوی پوی

بگرد جهان اندرون چاره‌جوی

پس اکنون بدستان و بند و فریب

کجا یابی آرام و خواب و شکیب

نباشد ترا بیش ازین دستگاه

کجا من ببینم یکی روی شاه

پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش

ز بهر گرامی جهانبین خویش

وز آنجا بیامد بنزدیک شاه

دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه

برو آفرین کرد کای شهریار

همیشه جهان را بشادی گذار

انوشه جهاندار نیک اخترا

نبینی که بر سر چه آمد مرا

ز گیتی یکی پور بودم جوان

شب و روز بودم بدوبر نوان

بجانش پر از بیم گریان بدم

ز درد جداییش بریان بدم

کنون آمد ای شاه گرگین ز راه

زبان پر ز یافه روان پر گناه

بدآگاهی آورد از پور من

ازان نامور پاک دستور من

یکی اسب دیدم نگونسار زین

ز بیژن نشانی ندارد جزین

اگر داد بیند بدین کار ما

یکی بنگرد ژرف سالار ما

ز گرگین دهد داد من شهریار

کزو گشتم اندر جهان خاکسار

غمی شد ز درد دل گیو شاه

برآشفت و بنهاد فرخ کلاه

رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد

ز تیمار بیژن دلش تنگ شد

بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت

چه گوید کجا ماند از نیک جفت

ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو

سخن گفت با خسرو از پور نیو

چو از گیو بشنید خسرو سخن

بدو گفت مندیش و زاری مکن

که بیژن بجانست خرسند باش

بر امید گم بوده فرزند باش

که ایدون شنیدستم از موبدان

ز بیدار دل نامور بخردان

که من با سواران ایران بجنگ

سوی شهر توران شوم بی‌درنگ

بکین سیاوش کشم لشکرا

بپیلان سرآرم از آن کشورا

بدان کینه اندر بود بیژنا

همی رزم جوید چو آهرمنا

تو دل را بدین کار غمگین مدار

من این را همانا بسم خواستار

بشد گیو یکدل پر اندوه و درد

دو دیده پر از آب و رخساره زرد

چو گرگین بدرگاه خسرو رسید

ز گردان در شاه پردخته دید

ز تیمار بیژن همه مهتران

ز درگاه با گیو رفته سران

همه پر ز درد و همه پر زرنج

همه همچو گم کرده صد گونه گنج

پراگنده رای و پراگنده دل

همه خاک ره ز اشک کرده چو گل

وزین روی گرگین شوریده رفت

بنزدیک ایوان درگاه تفت

چو در پیش کیخسرو آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

چو الماس دندانهای گراز

بر تخت بنهاد و بردش نماز

که خسرو بهر کار پیروز باد

همه روزگارش چو نوروز باد

سر دشمنان تو بادا بگاز

بریده چنان کان سران گراز

بدندانها چون نگه کرد شاه

بپرسید و گفتش که چون بود راه

کجا ماند از تو جدا بیژنا

بروبر چه بد ساخت آهرمنا

چو خسرو چنین گفت گرگین بجای

فرو ماند خیره همیدون بپای

ندانست پاسخ چه گوید بدوی

فروماند بر جای بر زرد روی

زبان پر ز یافه روان پر گناه

رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه

چو گفتارها یک بدیگر نماند

برآشفت وز پیش تختش براند

همش خیره سر دید هم بدگمان

بدشنام بگشاد خسرو زبان

بدو گفت نشنیدی آن داستان

که دستان زدست از گه باستان

که گر شیر با کین گودرزیان

بسیچد تنش را سر آید زمان

اگر نیستی از پی نام بد

وگر پیش یزدان سرانجام بد

بفرمودمی تا سرت را ز تن

بکندی بکردار مرغ اهرمن

بفرمود خسرو بپولادگر

که بندگران ساز و مسمارسر

هم اندر زمان پای کردش ببند

که از بند گیرد بداندیش پند

بگیو آنگهی گفت بازآر هوش

بجویش بهر جای و هر سو بکوش

من اکنون ز هر سو فراوان سپاه

فرستم بجویم بهر جا نگاه

ز بیژن مگر آگهی یابما

بدین کار هشیار بشتابما

وگر دیر یابیم زو آگهی

تو جای خرد را مگردان تهی

بمان تا بیاید مه فرودین

که بفروزد اندر جهان هور دین

بدانگه که بر گل نشاندت باد

چو بر سر همی گل فشاندت باد

زمین چادر سبز در پوشدا

هوا بر گلان زار بخروشدا

بهرسو شود پاک فرمان ما

پرستش که فرمود یزدان ما

بخواهم من آن جام گیتی نمای

شوم پیش یزدان بباشم بپای

کجا هفت کشور بدو اندرا

ببینم بر و بوم هر کشورا

کنم آفرین بر نیاکان خویش

گزیده جهاندار و پاکان خویش

بگویم ترا هر کجا بیژنست

بجام اندرون این مرا روشنست

چو بشنید گیو این سخن شاد شد

ز تیمار فرزند آزاد شد

بخندید و بر شاه کرد آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

بکام تو بادا سپهر بلند

بجان تو هرگز مبادا گزند

ز نیکی دهش بر تو باد آفرین

که بر تو برازد کلاه و نگین

چو گیو از بر گاه خسرو برفت

ز هر سو سواران فرستاد تفت

بجستن گرفتند گرد جهان

که یابد مگر زو بجایی نشان

همه شهر ارمان و تورانیان

سپردند و نامد ز بیژن نشان

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نیاز آمدش

بیامد پر امید دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان

چو خسرو رخ گیو پژمرده دید

دلش را بدرد اندر آزرده دید

بیامد بپوشید رومی قبای

بدان تا بود پیش یزدان بپای

خروشید پیش جهان آفرین

بخورشید بر چند برد آفرین

ز فریادرس زور و فریاد خواست

از آهرمن بدکنش داد خواست

خرامان ازان جا بیامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

یکی جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

زمان و نشان سپهر بلند

همه کرده پیدا چه و چون و چند

ز ماهی بجام اندرون تا بره

نگاریده پیکر همه یکسره

چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر

چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر

همه بودنیها بدو اندرا

بدیدی جهاندار افسونگرا

نگه کرد و پس جام بنهاد پیش

بدید اندرو بودنیها ز بیش

بهر هفت کشور همی بنگرید

ز بیژن بجایی نشانی ندید

سوی کشور گرگساران رسید

بفرمان یزدان مر او را بدید

بچاهی ببسته ببند گران

ز سختی همی مرگ جست اندران

یکی دختری از نژاد کیان

ز بهر زوارش ببسته میان

سوی گیو کرد آنگهی روی شاه

بخندید و رخشنده شد پیشگاه

که زندست بیژن دلت شاد دار

ز هر بد تن مهتر آزاد دار

نگر غم نداری بزندان و بند

ازان پس که بر جانش نامد گزند

که بیژن بتوران ببند اندرست

زوارش یکی نامور دخترست

ز بس رنج و سختی و تیمار اوی

پر از درد گشتم من از کار اوی

بدان سان گذارد همی روزگار

که هزمان بروبر بگرید زوار

ز پیوند و خویشان شده ناامید

گرازنده بر سان یک شاخ بید

دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد

زبانش ز خویشان پر از یاد کرد

چو ابر بهاران ببارندگی

همی مرگ جوید بدان زندگی

بدین چاره اکنون که جنبد ز جای

که خیزد میان بسته این را بپای

که دارد بدین کار ما را وفا

که آرد ز سختی مر او را رها

نشاید جز از رستم تیز چنگ

که از ژرف دریا برآرد نهنگ

کمر بند و برکش سوی نیمروز

شب از رفتن راه مأسا و روز

ببر نامهٔ من بر رستما

مزن داستان را بره ‌بردما