فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۴

ببخشود یزدان جوانیش را

بهم برشکست آن گمانیش را

کننده همی کند جای درخت

پدید آمد از دور پیران ز بخت

چو پیران ویسه بدانجا رسید

همه راه ترک کمربسته دید

یکی دار برپای کرده بلند

کمندی برو بسته چون پای بند

ز ترکان بپرسید کین دار چیست

در شاه را از در دار کیست

بدو گفت گرسیوز این بیژنست

از ایران کجا شاه را دشمنست

بزد اسب و آمد بر بیژنا

جگر خسته دیدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ

بپرسید و گفتش که چون آمدی

از ایران همانا بخون آمدی

همه داستان بیژن او را بگفت

چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت

ببخشود پیران ویسه بروی

ز مژگان سرشکش فرو شد بروی

بفرمود تا یک زمانش بدار

نکردند و گفتا هم ایدر بدار

بدان تا ببینم یکی روی شاه

نمایم بدو اختر نیک راه

بکاخ اندر آمد پرستارفش

بر شاه با دست کرده بکش

بیامد دمان تا بنزدیک تخت

بر افراسیاب آفرین کرد سخت

همی بود در پیش تختش بپای

چو دستور پاکیزه و رهنمای

سپهبد بدانست کز آرزوی

بپایست پیران آزاده خوی

بخندید و گفتش چه خواهی بگوی

ترا بیشتر نزد من آبروی

اگر زر خواهی و گر گوهرا

و گر پادشاهی هر کشورا

ندارم دریغ از تو من گنج خویش

چرا برگزینی همی رنج خویش

چو بشنید پیران خسرو پرست

زمین را ببوسید و بر پای جست

که جاوید بادا ترا بخت و جای

مبادا ز تخت تو پردخته جای

ز شاهان گیتی ستایش تراست

ز خورشید برتر نمایش تراست

مرا هرچ باید ببخت تو هست

ز مردان وز گنج و نیروی دست

مرا این نیاز از در خویش نیست

کس از کهتران تو درویش نیست

بداند شهنشاه برترمنش

ستوده بهر کار بی‌سرزنش

که من شاه را پیش ازین چند بار

همی دادمی پند بر چند کار

بفرمان من هیچ نامد فراز

ازو داشتم کارها دست باز

مکش گفتمت پور کاوس را

که دشمن کنی رستم و طوس را

کز ایران بپیلان بکوبندمان

ز هم بگسلانند پیوندمان

سیاوش که بود از نژاد کیان

ز بهر تو بسته کمر بر میان

بکشتی بخیره سیاوش را

بزهر اندر آمیختی نوش را

بدیدی بدیهای ایرانیان

که کردند با شهر تورانیان

ز ترکان دو بهره بپای ستور

سپردند و شد بخت را آب شور

هنوز آن سر تیغ دستان سام

همانا نیاسود اندر نیام

که رستم همی سرفشاند ازوی

بخورشید بر خون چکاند ازوی

بآرام بر کینه جویی همی

گل زهر خیره ببویی همی

اگر خون بیژن بریزی برین

ز توران برآید همان گرد کین

خردمند شاهی و ما کهترا

تو چشم خرد باز کن بنگرا

نگه کن ازان کین که گستردیا

ابا شاه ایران چه بر خوردیا

هم آنرا همی خواستار آوری

درخت بلا را ببار آوری

چو کینه دو گردد نداریم پای

ایا پهلوان جهان کدخدای

به از تو نداند کسی گیو را

نهنگ بلا رستم نیو را

چو گودرز کشواد پولادچنگ

که آید ز بهر نبیره بجنگ

چو برزد بران آتش تیز آب

چنین داد پاسخ پس افراسیاب

که بیژن نبینی که با من چه کرد

بایران و توران شدم روی زرد

نبینی کزین بدهنر دخترم

چه رسوایی آمد بپیران سرم

همان نام پوشیده رویان من

ز پرده بگسترد بر انجمن

کزین ننگ تا جاودان بر سرم

بخندد همی کشور و لشکرم

چنو یابد از من رهایی بجان

گشایند بر من ز هر سو زبان

برسوایی اندر بمانم بدرد

بپالایم از دیدگان آب زرد

دگر آفرین کرد پیران بدوی

که ای شاه نیک اختر راست‌گوی

چنینست کین شاه گوید همی

جز از نیک نامی نجوید همی

ولیکن بدین رای هشیار من

یکی بنگرد ژرف سالار من

ببندد مر او را ببند گران

کجا دار و کشتن گزیند بران

هر آنکو بزندان تو بسته ماند

ز دیوانها نام او کس نخواند

ازو پند گیرند ایرانیان

نبندند ازین پس بدی را میان

چنان کرد سالار کو رای دید

دلش با زبان شاه بر جای دید

ز دستور پاکیزهٔ راهبر

درفشان شود شاه بر گاه بر

بگرسیوز آنگه بفرمود شاه

که بند گران ساز و تاریک چاه

دو دستش بزنجیر و گردن بغل

یکی بند رومی بکردار مل

ببندش به مسمار آهنگران

ز سر تا بپایش ببند اندران

چو بستی نگون اندر افگن بچاه

چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه

ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو

که از ژرف دریای گیهان خدیو

فگندست در بیشهٔ چین ستان

بیاور ز بیژن بدان کین ستان

بپیلان گردون کش آن سنگ را

که پوشد سر چاه ارژنگ را

بیاور سر چاه او را بپوش

بدان تا بزاری برآیدش هوش

وز آنجا بایوان آن بی‌هنر

منیژه کزو ننگ یابد گهر

برو با سواران و تاراج کن

نگون‌بخت را بی سر و تاج کن

بگو ای بنفرین شوریده بخت

که بر تو نزیبد همی تاج و تخت

به ننگ از کیان پست کردی سرم

بخاک اندر انداختی افسرم

برهنه کشانش ببر تا بچاه

که در چاه بین آنک دیدی بگاه

بهارش توی غمگسارش توی

درین تنگ زندان زوارش توی

خرامید گرسیوز از پیش اوی

بکردند کام بداندیش اوی

کشان بیژن گیو از پیش دار

ببردند بسته بران چاهسار

ز سر تا به پایش به آهن ببست

بر و بازوی و گردن و پای و دست

بپولاد خایسک آهنگران

فروبرد مسمارهای گران

نگونش بچاه اندر انداختند

سر چاه را بند بر ساختند

وز آنجا بایوان آن دخترش

بیاورد گرسیوز آن لشکرش

همه گنج و گوهر بتاراج داد

ازین بدره بستد بدان تاج داد

منیژه برهنه بیک چادرا

برهنه دو پای و گشاده سرا

کشیدش دوان تا بدان چاهسار

دو دیده پر از خون و رخ جویبار

بدو گفت اینک ترا خان و مان

زواری برین بسته تا جاودان

غریوان همی گشت بر گرد دشت

چو یک روز و یک شب برو بر گذشت

خروشان بیامد بنزدیک چاه

یکی دست را اندرو کرد راه

چو از کوه خورشید سر برزدی

منیژه ز هر در همی نان چدی

همی گرد کردی بروز دراز

بسوراخ چاه آوریدی فراز

ببیژن سپردی و بگریستی

بران شوربختی همی زیستی