فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۵

دلیری کجا نام او اشکبوس

همی بر خروشید بر سان کوس

بیامد که جوید ز ایران نبرد

سر هم نبرد اندر آرد بگرد

بشد تیز رهّام با خود و گبر

همی گرد رزم اندر آمد به ابر

برآویخت رهام با اشکبوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

بران نامور تیرباران گرفت

کمانش کمین سواران گرفت

جهانجوی در زیر پولاد بود

بخفتانش بر تیر چون باد بود

نبد کارگر تیر بر گبر اوی

ازان تیزتر شد دل جنگجوی

به گرز گران دست برد اشکبوس

زمین آهنین شد سپهر آبنوس

برآهیخت رهام گرز گران

غمی شد ز پیکار دست سران

چو رهام گشت از کشانی ستوه

بپیچید زو روی و شد سوی کوه

ز قلب سپاه اندر آشفت طوس

بزد اسپ کاید بر اشکبوس

تهمتن برآشفت و با طوس گفت

که رهام را جام باده‌ست جفت

بمی در همی تیغ‌بازی کند

میان یلان سرفرازی کند

چرا شد کنون روی چون سندروس

سواری بود کمتر از اشکبوس

تو قلب سپه را به‌آیین بدار

من اکنون پیاده کنم کارزار

کمان بزه را ببازو فگند

ببند کمر بر بزد تیر چند

خروشید کای مرد رزم آزمای

هم آوردت آمد مشو باز جای

کشانی بخندید و خیره بماند

عنان را گران کرد و او را بخواند

بدو گفت خندان که نام تو چیست

تن بی‌سرت را که خواهد گریست

تهمتن چنین داد پاسخ که نام

چه پرسی کزین پس نبینی تو کام

مرا مادرم نام مرگ تو کرد

زمانه مرا پتک ترگ تو کرد

کشانی بدو گفت بی‌بارگی

بکشتن دهی سر بیکبارگی

تهمتن چنین داد پاسخ بدوی

که ای بیهده مرد پرخاشجوی

پیاده ندیدی که جنگ آورد

سر سرکشان زیر سنگ اورد

بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ

سوار اندر آیند هر سه بجنگ

هم اکنون ترا ای نبرده سوار

پیاده بیاموزمت کارزار

پیاده مرا زان فرستاد طوس

که تا اسپ بستانم از اشکبوس

کشانی پیاده شود همچو من

ز دو روی خندان شوند انجمن

پیاده به از چون تو پانصد سوار

بدین روز و این گردش کارزار

کشانی بدو گفت با تو سلیح

نبینم همی جز فسوس و مزیح

بدو گفت رستم که تیر و کمان

ببین تا هم اکنون سرآری زمان

چو نازش به اسپ گرانمایه دید

کمان را بزه کرد و اندر کشید

یکی تیر زد بر بر اسپ اوی

که اسپ اندر آمد ز بالا بروی

بخندید رستم به آواز گفت

که بنشین به پیش گرانمایه جفت

سزدگر بداری سرش درکنار

زمانی برآسایی از کارزار

کمان را بزه کرد زود اشکبوس

تنی لرز لرزان و رخ سندروس

به رستم بر آنگه ببارید تیر

تهمتن بدو گفت برخیره خیر

همی رنجه داری تن خویش را

دو بازوی و جان بداندیش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ

گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ

یکی تیر الماس پیکان چو آب

نهاده برو چار پرّ عقاب

کمان را بمالید رستم بچنگ

بشست اندر آورد تیر خدنگ

برو راست خم کرد و چپ کرد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو سوفارش آمد بپهنای گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بوسید پیکان سرانگشت اوی

گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی

بزد بر بر و سینهٔ اشکبوس

سپهر آن زمان دست او داد بوس

قضا گفت گیر و قدر گفت ده

فلک گفت احسنت و مه گفت زه

کشانی هم اندر زمان جان بداد

چنان شد که گفتی ز مادر نزاد

نظاره بریشان دو رویه سپاه

که دارند پیکار گردان نگاه

نگه کرد کاموس و خاقان چین

بران برز و بالا و آن زور و کین

چو برگشت رستم هم اندر زمان

سواری فرستاد خاقان دمان

کزان نامور تیر بیرون کشید

همه تیر تا پر پر از خون کشید

همه لشکر آن تیر برداشتند

سراسر همه نیزه پنداشتند

چو خاقان بدان پر و پیکان تیر

نگه کرد برنا دلش گشت پیر

بپیران چنین گفت کین مرد کیست

ز گردان ایران ورا نام چیست

تو گفتی که لختی فرومایه‌اند

ز گردنکشان کمترین پایه‌اند

کنون نیزه با تیر ایشان یکیست

دل شیر در جنگشان اندکیست

همی خوار کردی سراسر سخن

جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن

بدو گفت پیران کز ایران سپاه

ندانم کسی را بدین پایگاه

کجا تیر او بگذرد بر درخت

ندانم چه دارد بدل شوربخت

از ایرانیان گیو و طوس‌اند مرد

که با فر و برزند روز نبرد

برادرم هومان بسی پیش طوس

جهان کرد بر گونهٔ آبنوس

بایران ندانم که این مرد کیست

بدین لشکر او را هم آورد کیست

شوم بازپرسم ز پرده‌سرای

بیارند ناکام نامش بجای

بیامد پر اندیشه و روی زرد

بپرسید زان نامداران مرد

بپیران چنین گفت هومان گرد

که دشمن ندارد خردمند خرد

بزرگان ایران گشاده‌دلند

تو گویی که آهن همی بگسلند

کنون تا بیامد از ایران سپاه

همی برخروشند زان رزمگاه

بدو گفت پیران که هر چند یار

بیاید بر طوس از ایران سوار

چو رستم نباشد مرا باک نیست

ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست

سپه را دو رزم گرانست پیش

بجویند هر کس بدین نام خویش

وزان جایگه پیش کاموس رفت

بنزدیک منشور و فرطوس تفت

چنین گفت کامروز رزمی بزرگ

برفت و پدید آمد از میش گرگ

ببینید تا چارهٔ کار چیست

بران خستگیها بر آزار چیست

چنین گفت کاموس کامروز جنگ

چنان بد که نام اندر آمد بننگ

برزم اندرون کشته شد اشکبوس

وزو شادمان شد دل گیو و طوس

دلم زان پیاده به دو نیم شد

کزو لشکر ما پر از بیم شد

ببالای او بر زمین مرد نیست

بدین لشکر او را هم آورد نیست

کمانش تو دیدی و تیر ایدرست

بزور او ز پیل ژیان برترست

همانا که آن سگزی جنگجوی

که چندین همی برشمردی ازوی

پیاده بدین رزمگاه آمدست

بیاری ایران سپاه آمدست

بدو گفت پیران که او دیگرست

سواری سرافراز و کنداورست

بترسید پس مرد بیدار دل

کجا بسته بود اندران کار دل

ز پیران بپرسید کان شیر مرد

چگونه خرامد بدشت نبرد

ز بازو و برزش چه داری نشان

چه گوید بآورد با سرکشان

چگونست مردی و دیدار اوی

چگونه شوم من بپیکار اوی

گرا یدونک اویست کامد ز راه

مرا رفت باید به آوردگاه

بدو گفت پیران که این خود مباد

که او آید ایدر کند رزم یاد

یکی مرد بینی چو سرو سهی

بدیدار با زیب و با فرهی

بسا رزمگاها که افراسیاب

ازو گشت پیچان و دیده پرآب

یکی رزمسازست و خسروپرست

نخست او برد سوی شمشیر دست

بکین سیاوش کند کارزار

کجا او بپروردش اندر کنار

ز مردان کنند آزمایش بسی

سلیح ورا برنتابد کسی

نه برگیرد از جای گرزش نهنگ

اگر بفگند بر زمین روز جنگ

زهی بر کمانش بر از چرم شیر

یکی تیر و پیکان او ده ستیر

برزم اندر آید بپوشد زره

یکی جوشن از بر ببندد گره

یکی جامه دارد ز چرم پلنگ

بپوشد بر و اندر آید بجنگ

همی نام ببربیان خواندش

ز خفتان و جوشن فزون داندش

نسوزد در آتش نه از آب تر

شود چون بپوشد برآیدش پر

یکی رخش دارد بزیر اندرون

تو گفتی روان شد کُهِ بیستون

همی آتش افروزد از خاک و سنگ

نیارامد از بانگ هنگام جنگ

ابا این شگفتی بروز نبرد

سزد گر نداری تو او را بمرد

چو بشنید کاموس بسیار هوش

بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش

همانا خوش آمدش گفتار اوی

برافروخت زان کار بازار اوی

بپیران چنین گفت کای پهلوان

تو بیدار دل باش و روشن‌روان

ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت

که خوردند شاهان بیدار بخت

خورم من فزون زان کنون پیش تو

که روشن شود زان دل و کیش تو

که زین را نبردارم از پشت بور

بنیروی یزدان کیوان و هور

مگر بخت و رای تو روشن کنم

بریشان جهان چشم سوزن کنم

بسی آفرین خواند پیران بدوی

که ای شاه بینادل و راست‌گوی

بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت

هنرمند باشی ندارم شگفت

بکام تو گردد همه کار ما

نماندست بسیار پیکار ما

وزان جایگه گرد لشکر بگشت

بهر خیمه و پرده‌ای برگذشت

بگفت این سخن پیش خاقان چین

همی گفت با هر کسی همچنین

ز خورشید چون شد جهان لعل فام

شب تیره بر چرخ بگذاشت گام

دلیران لشکر شدند انجمن

که بودند دانا و شمشیرزن

بخرگاه خاقان چین آمدند

همه دل پر از رزم و کین آمدند

چو کاموس اسپ افگن شیر مرد

چو منشور و فرطوس مرد نبرد

شمیران شگنی و شنگل ز هند

ز سقلاب چون کندر وشاه سند

همی رای زد رزم را هر کسی

از ایران سخن گفت هر کس بسی

ازان پس بران رایشان شد درست

که یکسر بخون دست بایست شست

برفتند هر کس بآرام خویش

بخفتند در خیمه با کام خویش

چو باریک و خمیده شد پشت ماه

ز تاریک زلف شبان سیاه

بنزدیک خورشید چون شد درست

برآمد پر از آب رخ را بشست

سپاه دو کشور برآمد بجوش

بچرخ بلند اندر آمد خروش

چنین گفت خاقان که امروز جنگ

نباید که چون دی بود با درنگ

گمان برد باید که پیران نبود

نه بی او نشاید نبرد آزمود

همه همگنان رزمساز آمدیم

بیاری ز راه دراز آمدیم

گر امروز چون دی درنگ آوریم

همه نام را زیر ننگ آوریم

و دیگر که فردا ز افراسیاب

سپاس اندر آرام جوییم و خواب

یکی رزم باید همه همگروه

شدن پیش لشکر بکردار کوه

ز من هدیه و بردهٔ زابلی

بیابید با شارهٔ کابلی

ز ده کشور ایدر سرافراز هست

بخواب و به خوردن نباید نشست

بزرگان ز هر جای برخاستند

بخاقان چین خواهش آراستند

که بر لشکر امروز فرمان تراست

همه کشور چین و توران تراست

یک امروز بنگر بدین رزمگاه

که شمشیر بارد ز ابر سیاه

وزین روی رستم بایرانیان

چنین گفت کاکنون سرآمد زمان

اگر کشته شد زین سپاه اندکی

نشد بیش و کم از دو سیصد یکی

چنین یکسره دل مدارید تنگ

نخواهم تن زنده بی‌نام و ننگ

همه لشکر ترک از اشکبوس

برفتند رخساره چون سندروس

کنون یکسره دل پر از کین کنید

بروهای جنگی پر از چین کنید

که من رخش را بستم امروز نعل

بخون کرد خواهم سر تیغ لعل

بسازید کامروز روز نوست

زمین سربسر گنج کیخسروست

میان را ببندید کز کارزار

همه تاج یابید با گوشوار

بزرگان برو خواندند آفرین

که از تو فروزد کلاه و نگین