مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۵ - قصهٔ آن گنج‌نامه کی پهلوی قبه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست

دید در خواب او شبی و خواب کو

واقعهٔ بی‌خواب صوفی‌راست خو

هاتفی گفتش کای دیده تعب

رقعه‌ای در مشق وراقان طلب

خفیه زان وراق کت همسایه است

سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست

رقعه‌ای شکلش چنین رنگش چنین

بس بخوان آن را به خلوت ای حزین

چون بدزدی آن ز وراق ای پسر

پس برون رو ز انبهی و شور و شر

تو بخوان آن را به خود در خلوتی

هین مجو در خواندن آن شرکتی

ور شود آن فاش هم غمگین مشو

که نیابد غیر تو زان نیم جو

ور کشد آن دیر هان زنهار تو

ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا

این بگفت و دست خود آن مژده‌ور

بر دل او زد که رو زحمت ببر

چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان

می‌نگنجید از فرح اندر جهان

زهرهٔ او بر دریدی از قلق

گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق

یک فرح آن کز پس ششصد حجاب

گوش او بشنید از حضرت جواب

از حجب چون حس سمعش در گذشت

شد سرافراز و ز گردون بر گذشت

که بود کان حس چشمش ز اعتبار

زان حجاب غیب هم یابد گذار

چون گذاره شد حواسش از حجاب

پس پیاپی گرددش دید و خطاب

جانب دکان وراق آمد او

دست می‌برد او به مشقش سو به سو

پیش چشمش آمد آن مکتوب زود

با علاماتی که هاتف گفته بود

در بغل زد گفت خواجه خیر باد

این زمان وا می‌رسم ای اوستاد

رفت کنج خلوتی و آن را بخواند

وز تحیر واله و حیران بماند

که بدین سان گنج‌نامهٔ بی‌بها

چون فتاده ماند اندر مشقها

باز اندر خاطرش این فکر جست

کز پی هر چیز یزدان حافظست

کی گذارد حافظ اندر اکتناف

که کسی چیزی رباید از گزاف

گر بیابان پر شود زر و نقود

بی رضای حق جوی نتوان ربود

ور بخوانی صد صحف بی سکته‌ای

بی قدر یادت نماند نکته‌ای

ور کنی خدمت نخوانی یک کتیب

علمهای نادره یابی ز جیب

شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان

کان فزون آمد ز ماه آسمان

کانک می‌جستی ز چرخ با نهیب

سر بر آوردستت ای موسی ز جیب

تا بدانی که آسمانهای سمی

هست عکس مدرکات آدمی

نی که اول دست یزدان مجید

از دو عالم پیشتر عقل آفرید

این سخن پیدا و پنهانست بس

که نباشد محرم عنقا مگس

باز سوی قصه باز آ ای پسر

قصهٔ گنج و فقیر آور به سر