مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله

چون بپیوستی بدان ای زینهار

چند نالی در ندامت زار زار

نامْ میری و وزیری و شهی

در نهانش مرگ و درد و جان‌دهی

بنده باش و بر زمین رو چون سمند

چون جنازه نه که بر گردن برند

جمله را حمال خود خواهد کفور

چون سوار مرده آرندش به گور

بر جنازه هر که را بینی به خواب

فارس منصب شود عالی رکاب

زانک آن تابوت بر خلقست بار

بار بر خلقان فکندند این کبار

بار خود بر کس منه بر خویش نه

سروری را کم طلب درویش به

مرکب اعناق مردم را مپا

تا نیاید نقرست اندر دو پا

مرکبی را که آخرش تو ده دهی

که به شهری مانی و ویران‌دهی

ده دهش اکنون که چون شهرت نمود

تا نباید رخت در ویران گشود

ده دهش اکنون که صد بستانت هست

تا نگردی عاجز و ویران‌پرست

گفت پیغامبر که جنت از اله

گر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواه

چون نخواهی من کفیلم مر ترا

جنت الماوی و دیدار خدا

آن صحابی زین کفالت شد عیار

تا یکی روزی که گشته بد سوار

تازیانه از کفش افتاد راست

خود فرو آمد ز کس آنرا نخواست

آنک از دادش نیاید هیچ بد

داند و بی‌خواهشی خود می‌دهد

ور به امر حق بخواهی آن رواست

آنچنان خواهش طریق انبیاست

بد نماند چون اشارت کرد دوست

کفر ایمان شد چو کفر از بهر اوست

هر بدی که امر او پیش آورد

آن ز نیکوهای عالم بگذرد

زان صدف گر خسته گردد نیز پوست

ده مده که صد هزاران در دروست

این سخن پایان ندارد بازگرد

سوی شاه و هم‌مزاج باز گرد

باز رو در کان چو زر ده‌دهی

تا رهد دستان تو از ده‌دهی

صورتی را چون بدل ره می‌دهند

از ندامت آخرش ده می‌دهند

توبه می‌آرند هم پروانه‌وار

باز نسیان می‌کشدشان سوی کار

هم‌چو پروانه ز دور آن نار را

نور دید و بست آن سو بار را

چون بیامد سوخت پرش را گریخت

باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت

بار دیگر بر گمان طمع سود

خویش زد بر آتش آن شمع زود

بار دیگر سوخت هم واپس بجست

باز کردش حرص دل ناسی و مست

آن زمان کز سوختن وا می‌جهد

هم‌چو هندو شمع را ده می‌دهد

که ای رخت تابان چون ماه شب‌فروز

وی به صحبت کاذب و مغرورسوز

باز از یادش رود توبه و انین

کاوهن الرحمن کید الکاذبین