سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۰۱ - در بیان آنکه غم آخرت زندگی بار آورد و غم دنیا دل را پژمرده کند. زیرا دنیا گندم نما و جو فروش است بظاهر خوب مینماید و در حقیقت زشت است،عجوزه‌ایست که خود را میآراید و در نظر خوب و جوان مینماید، بسحر و مکر مردم را از راه میبرد رهزن راه خداست، قلب را زر مینماید و بدرا نیک و نیستی را هستی شهوات و چرب و شیرین دنیا بزبان حال وسوسه میکند آدمی را که گرد ما گرد تا سود بری و سود آن کلی زیان است

غم دنیا مخور زیان دارد

غم دین خور که سود آن دارد

جان بکاهد ز غصه دنیا

دل ببالد ز انده عقبی

بهر حق رنج هست گنج عظیم

بهر دنیا بود چو زهر الیم

غم و شادی این جهان عبث است

ظاهرش مشک و باطنش خبث است

پوست بر آدمی بود تزیین

زیر آن خون و بلغم و سرگین

چون عجوزه است صورت دنیا

می‌نماید ز رنگ و بو زیبا

پر فریب است و مکر آن غدار

تا نیفتی به دام او هشدار

قلب او را مکن چو نقد قبول

درمش کمتر است از یک بول

هین ببازار او مشو مفتون

تا نیفتی چو ابلهان مغبون

هر که با او کند خرید و فروخت

جهت خود زیان‌ها اندوخت

خلق بسیار از او به درد و حنین

مفلس و بی‌مراد شسته حزین

جز ولی و نبی کسی نرهید

غیر ایشان ز دام او نجهید

زو شده انس و جن به دام جحیم

گشته محروم از عطای نعیم

همه از ذوق دانه ‌ اش در فخ

مانده و گشته هیزم دوزخ

روز محشر کنند از او افغان

از کبیر و صغیر و پیر و جوان

خنک آن جان کزو بود به حذر

نکند سوی او به میل نظر

ور نظر افتدش بر او ناگاه

جاه دنیا نماید او را چاه

قند دنیا برش بود چون سم

شادی و عشرتش سراسر غم

همچو افعی نمایدش دنیا

زو گریزد رود سوی عقبا

از چنین اژدها نیافت پناه

غیر آن کو گریخت در اللّه

ذکر و صوم و صلاة دافع اوست

خنک او را که طاعت حق خوست

دین همی‌گردد از نماز افزون

هرکه دین را فروخت شد مغبون

این جهان را چو نقش دان و چو پوست

دشمن است ارچه مینماید دوست

وعده ‌ هایش دروغ و بی‌مغز است

مغز بر نغزهاش چون چغز است

دعوتت می‌کند به سوی نعیم

تا بدین حیله ات برد به جحیم

نفس بد سوی اوست رهبر تو

در پیش چون روی برد سر تو

عقل ضد وی است در خواهش

زین فزایش بود وزان کاهش

داروی تلخ اگر دهد خردت

خوش بخور تا ز رنج واخردت

گرچه تلخ است طفل را مکتب

بهر بازی رمد ز علم و ادب

اندر آخر نمایدش معکوس

ماند اندر ندامت او منکوس

سبب لعب کودک بدرای

خوار و مردود گشت در دو سرای

وانکه بازی و هزل را بگذاشت

رایت بخت چون شهان افراشت