سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۳۹ - بازآمدن مولانا قدسنا الله بسره العزیز دویم بار بقونیه از طلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره

بعد از آن بازگشت جانب روم

تا زند بر چنین شیر رقوم

سرزد از چرخ روح آن خورشید

تاسها را کند پر از ناهید

گفت چون من ویم چه میجویم

عین اویم کنون زخود گویم

وصف حسنش که میفزودم من

خود همان حسن و لطف بودم من

خویش را بوده ‌ ام یقین جویان

همچو شیره درون خم جوشان

شیره از بهر کس نمیجوشد

در پی حسن خویش میکوشد

زانکه آن حسن در وی است نهان

میکند جهد تا نماید آن

مرتضی بهر آن چنین فرمود

گوهر نفس را چو می بستود

هر که دانت خود خدا دانست

هرچه گفتند انبیا دانست

نرسی اندر این بقیل و بقال

سر این بازجوی از ره حال

این بتبدیل نفس اماره است

تا شود ماه آنچه استاره است

چونکه گردد ز خود تمام آگه

عرف ربه شود آنگه

همچو مس کان ز کیمیا شد زر

یا چو قطره که شد زیم گوهر

یا چو غوره که شد تمام انگور

یا چو نطفه که شد بصورت حور

یا مثال هلال کان شد بدر

یا چو عامی که شد ز دانش حبر

چون ترقی کند چنین در خویش

پس شود پیش و بگذرد در پیش

فضل حق نیک بعد از آن داند

مرکب شکر را ز جان راند

لایق بخشش است شکر بدان

باقیش را ز لوح دل برخوان

بی چنین حال اگر کند دعوی

دانکه دعوی اوست بیمعنی

آنچنانکه بگفت مولانا

در بیان چنین سرای دانا

هرکه او از سماع مست نشد

وز خوشی و طرب ز دست نشد

منکرش دان اگرچه کرد اق رار

سخنش را بیکجوی مشمار

معنی دیگر این بود ای جان

هست نوری درون دل پنهان

که نباشد جدا ز ذات خدا

همچو نور خور از خور ای برنا

چیزها را بدان کند تمییز

نشود زو نهان بعالم چیز

اینچنین نور دروی است مدام

غافل از وی همیشه جاهل و خام

نور خود را چو بیند آن جویا

دیده باشد خدای را پیدا

معنی دیگر آن بود که ولی

هست از معرفت غنی و ملی

ذات او سر بسر همه نور است

زینت جنت است و هم حور است

مظهر حق وی است در عالم

پادشاه و خلیفه چون آدم

سجده گاه ملک شده قدمش

میدمد نور کبریا ز دمش

دانش اوست دانش یزدان

هیچ منگر بخویش او را دان

دایم او را ببین مبین غیری

تا شود سوی حق ترا سیری

شیخ خود را چو آ ن صفادانی

بی حجابی خدای را دانی

دانش حق شود ترا مقدور

بی ظلامی شود سراسر نور

هست اسرار حق عظیم نغول

گشت آن را نفوس خلق حمول

یک از آن این بود نکو بشنو

تا که کشفت شود از این سر نو