ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۰۰ - آوردن دمودری زن راون سیتا را

چو راون کشته گشت و فتح لنکا

زنش بگرفت دست حور سیتا

به نزد رام نیکو سیرت آورد

چو گنگ از آسمان باگیرت آورد

دوان آمد بسر در خدمت رام

مهیا گشته بر پاداش ایام

نکرده رو به سویش رام و فرمود

که چشمم بر زن بیگانه نگشود

که غرق شرم ازو گشتم سراپا

زن راون چرا آمد ز لنکا

منم آدم تو چون می ترسی از من

بد اندیشید گر خود دیو راون

که آن از راونست و این ز رام است

مرا با تو چه جای انتقام است؟

پس پرده نشین در خانهٔ خویش

امان دادم چه می آیی فراپیش

مرا باید نکوکاری چو خود کرد

ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد

به جان دادن سزای خویشتن یافت

گر او بد کرد و رو از راستی تافت

پی تعظیم سر بر خاک مالید

زن راون چو لطف رام را دید

به شرم و عفو و لطفش آفرین داد

جبین را بر زمین سود آن پریزاد

به مژگان روفت دیگر خاک درگاه

چو شد کارش همه بر حسب دلخواه

که بردارد سر راون ز میدان

به جان منت ز لطفش خواست فرمان

بدو گفتا چه جای انتظار است

که مارا با تن بی جان چه کاراست

برو با خود برو در آتش انداز

شرار فتنه با آتش کن انباز

گرفت از رام فرمان چون زن دیو

که سوزانند در آتش تن دیو

به جای سوختن بس هیزم افروخت

درو زد آتش و جسمش در آن سوخت

به تابوتش چو آتش برفکندند

سپند آسا به آتش در فکندند

سمندر چون لبش از حرف در ماند

وصیت نامهٔ پروانه برخواند

دماغ هر که یابد بوی دودی

به روح ما فرستد گو درودی

گل و بارش نصیب از دست برده

گرفت آتش چنار سالخورده

به هند این نقل مشهور است هر جا

که می دانند هر یک پیر و برنا

که راون ز آتش عشق جگر سوز

همی سوزد در آتش تا به امروز

و زان آتش برو می آید آواز

که ای دلسوز عفریتان دمساز

کمر بندید و جوشنها بپو شید

به کین خصم شیرافکن بکوشید

مبادا دست یابد رام پر فن

که سیتا را برد از خانهٔ من

به جوش آید ز رشک این مرده خونم

بسوزد ز آتش غیرت درونم

وگرنه اندرین آتش که هستم

بود چون ارغوان و گل به دستم

اگر چه کشته گشت و سوخته هم

نگشته غیرت عشقش جوی کم

یقین دان روح او را عشق ساقیست

که در خاکستر او عشق باقیست

چنین کان سوخته غیرت نهاد است

برو رحمت، اگر چه دیو زاد است

محبت چون زند ز اعجاز خود دم

فرشته گردد از وی دیو و آدم

نه چون بی غیرتان این زمانه

به هر جا عشق را کرده بهانه

به هم جمع آمده بر خوان مگس وار

نه غیرت در خود و نی شرم دلدار

چنین گویند هنونت فلک تاز

شود هر سال در وی هیزم انداز

کزان سوزد همی تا سال دیگر

ز بارانها فرو ننشیند آذر

شرار عشق اگر در دل اثر کرد

به صد طوفان نگردد آتشش سرد

نیندازد اگر یک سال هیزم

نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم

شود زنده خرابی ها کند باز

فلک را در ستم باشد به وی ناز

بدان هیزم نماند فتنه در خواب

نسوزاند دگر ره آتش و آب