ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۵۰ - دیدن رام جتایو کرگس را و خبر یافتن از سیتا

به ناگه رفت در دامان کوهی

به کوهستان عجب گردون شکوهی

شکسته یافت چتر و بیرق و تیر

کمانی نیز چون قوس آسمان گیر

فراوان قطره های خون تازه

عقیقی گشته سنگ از وی به غازه

برادر را سلاح و بیرق و خون

بدیده، خون ز دیده راند بیرون

بگفتا ظن خود گفتم به تو فاش

دو دیو از بهر آن بت کرده پرخاش

به دیوان گرنه بهر مهر جنگ است

چرا روی زمین یاقوت رنگ است؟

در اثنای سخن نزدیک راهش

به خون کرگس افتاده نگاهش

یقین شد در دل رام غم اندیش

که کرگس کرده او را طعم ۀ خویش

جتایو بانک زد کای رام لچمن!

مرا در دل مپندارید دشمن

یقین دان بد نکردم من به سیتا

که او را برده ده سر دیو لنکا

وفای عهد یاران خسته تا دیر

بسی جنگ آزمودم با چنان شیر

به دلسوزیت جان بر باد دادم

بدین روزی که می بینی فتادم

به حالی زندگی گشتم نگهدار

پس از کشتن نیاید از کسی کار

جتایو را شناسا گشته برخاست

به صد شرمندگی زو معذرت خواست

زمانی هر دو با هم زار و گریان

به حال یکدگر گشتند بریان

به عهدش آفرین ها داد برجنگ

بپرسیدش ز مکر دیو نیرنگ

ب ه زاری گفت کرگس : چون نگریم

چو زخم از بخت بد، خون چون نگریم

من از بهر تو گشتم پاره پاره

تو بر من بدگمان گشتی چه چاره؟

چه باید کرد خود گویا چنین بخت

دریغا آسمان دور و زمین سخت

حدیث راون و سیتا ز آغاز

همه خاطر نشانش ساخت دمساز

دگر آن کشته گفت این راز دل فاش

دم جان کندنم شد یکدمم باش

به چشمم هر پر زر ین نهال است

چنین در کرگسان در مرگ فال است

بزن آتش که عمرم بر سر آمد

ز درد جسم، صافی جان بر آمد

به فعل آتشم دل را صفا کن

به یک دم، حاجت عمری روا کن

جتایو داد جان و رام زد وای

به لچمن گفت هیزم ساز یکجای

شد آخر چون محبت آتش افروز

تنش را چون دل خود سوخت دمسوز

به نامش ریخت آ ب ش آن جگر تاب

روان شد آب باران باز چون آب

چو شهباز اجل شد چنگل انداز

به زاغ افغان نیامد مرغ جانباز