ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۳۸ - رفتن رام بدیدن ستیچن زاهد و پرسیدن خبر ستارهٔ سهیل

خرامان آن دو سرو از گشت گلشن

رسیده در وطنگاه ستیچن

به دلجویی ستیچن کرد تعظیم

به پیش آمد به صد تعظیم و تکریم

دلاسا داد و گفتش خیر بادی

دمادم میوه در پیشش نهادی

به شفقت باز پرس حال می کرد

به طالع مندی او فال می کرد

که من از روز اخراج تو تا حال

خبر دارم به شوقت می زدم فال

بس اوصاف تو از مردم شنیدم

نکو شد تا به چشم خویش دیدم

کنید آرام اینجا هر دو دلبند

چو مهر و ماه روز و شب سفر چند

ببودن گر ندارید اختیاری

ز رنج ره بیاسائید باری

شده رام از بزرگیهاش حیران

در آنجا بود چندی شاد و خندان

چو از ج ای ستیچن نیز خاطر

برآن آورد تا گردد مسافر

به هر جا خواست ششماهی و سالی

همی بودی پی دفع ملالی

دگر ز آنجا ب ه جای بعد یکچند

همی رفتی و گشتی شاد و خرسند

به صحرا جا به جا زینسان به هر حال

نُه و نیمی گذشت از چارد ه سال

دمِ رخصت به جمع زاهدان گفت

زبانش گوهر راز نهان سفت

که ای وارستگانِ پیش بینان

شنیدم از لبِ عزلت نشینان

سهیل اختر که بس روشن ضمیر است

درین صحرا به طاعت گوشه گیر است

به جانم شوق او ز اندازه بیش است

که دیدارش علاج جان ریش است

سراغ آن حدیثم را جوابست

بود گر رهنمائی بر صوابست

ستیچن گفت کای اقبال سیما

ازین منزل که ما داریم مأوا

دو فرسنگ است سانت پاک گوهر

که باشد با نسب با او برابر

برادر نیز همتای سهیل است

وزانجا بیشتر جای سهیل است

خرامان با صنم چون مهر با ماه

ز منزل سانت را بگرفت همراه

بدان منزل که زاهد منزوی بود

روان شد تا شود او نیز خوشنود