عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۷۶ - باز یاد از کلنل محمد تقی خان

برای اینکه مگر از تو دل نشان گیرد

ز هر کنار گریبان این و آن گیرد

اگرچه راه به سوی تو کاروان را نیست

دل از هوس چو جرس راه کاروان گیرد

کجاست چون تو کز اشراف شهر تا برسد

به شیخ و مرشد و جن‌گیر و روضه‌خوان گیرد

وکیل و لیدر و سر دسته دزد در یک روز

گرفته، داد ز دل‌های ناتوان گیرد

چو اوفتاد به دست تو جان خصم امان

چه شد که دادی امان، تا دوباره جان گیرد

چو ارتجاع لگدکوب و پایمال تو شد

بدان که پای بگیرد اگر جهان گیرد

به فکر کهنه خیال کهن دوامی نیست

دوام ملک ز فکر نو و جوان گیرد

ضیای دیدهٔ روشندلان تویی و حسود

چو موش کور ز خود کی توان عنان گیرد

چه غم ز هرزه‌درایی و لابه‌گویی، از آن

که سگ سکوت ز یک مشت استخوان گیرد

زمام ملک چرا گیرد آنکه می‌زیبد

که میل سرمه و سرخاب و سرمه‌دان گیرد

نه فاسق است در ایران ریاست وزرا

که او به تجربه سرمشق از زنان گیرد

به قرن بیست زن مرد کش، سپس نباش

بروزن! آتش ننگت به دودمان گیرد

قوام سلطنت این دور دور توست بکن!

که انتقام از این دور آسمان گیرد

پس از شهادت کلنل گمان مبر عارف

سکون گرفته و در یک مقر مکان گیرد