در عشق بدان فرقِ شهنشاه و گدا نیست
کس نیست که در کوی بُتان بیسر و پا نیست
در حُسن تو انگشتنما هستی و لیکن
در عشقِ تو جز من کسی انگشتنما نیست
رسوای تو گشتیم من و دل به جهان نیست
جایی که در آن قصهٔ رسواییِ ما نیست
مستم بگذارید بگریم به غمِ دل
جز اشک کسی در غمِ دل عقدهگشا نیست
این مهر که دارد به تو دل در همه کس نه
وین جای که داری تو به دل در همه جا نیست
با یار سخن دوش شد از عالمِ وحدت
گفتم مشنو هر که تو را گفت خدا نیست
بد گفت رقیب از پی و بشنیدم و گفتم
با یار که دل بد مکن این نیز به ما نیست
در فتنهٔ یغماگریِ چشم تو ای شوخ
آن چیست که غارتزده در کشورِ ما نیست
گر پُر شود ایران همه از حضرتِ اشرف
یک بیشرفی مثل رئیسالوزرا نیست
صحبت به ادب کن برِ اهلِ ادب عارف
اینجاست که جای سخنِ پرت و پلا نیست