به غیر عشق نشان از جهان نخواهد ماند
بماند عشق ولیکن جهان نخواهد ماند
خزان عمر من آمد بهار عمر تو شد
بهار عمر تو هم ای جوان نخواهد ماند
به زیر سایهٔ دیوار نیستی است سرم
رهین منت هفت آسمان نخواهد ماند
بدان که مملکت داریوش و کشور جم
به دست فتنهٔ بیگانگان نخواهد ماند
به رنجبر ببر از من پیام کز اشراف
دگر به دوش تو بار گران نخواهد ماند
به کار باش، مده وقت را ز کف مِنبَعد
مجال و وقت به عاجزکُشان نخواهد ماند
گدای کوی خرابات را بشارت ده
هم عنقریب شَهِ کامران نخواهد ماند
بماند از پس سی قرن عدل مزدک لیک
به غیر ظلم ز نوشیروان نخواهد ماند
بگو به عارف بیخانمان خانهبهدوش
که جز خدا و تو کس لامکان نخواهد ماند