عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۵۳ - شکایت تلخ

محیط گریه و اندوه و غصه و محنم

کسی که یک نفس آسودگی ندید منم

منم که در وطنِ خویشتن غریبم و زین

غریب‌تر که هم از من غریب‌تر وطنم

به هرکجا که قدم می‌نهم به کشور خویش

دچار دزد اداری اسیر راهزنم

طبیعت از پی آزار من کمر بسته

کنم چه چاره چو دشمن قوی‌ست دم نزنم

نهال عمر مرا میوه غیر تلخی نیست

بر آن سرم که من این بیخ را ز بن بکنم

چو شمع آب شدم بس که سوختم فریاد

که دیگران ننشستند پای سوختنم

چو گشت محرم بیگانه خانه، به در گور

کفن بیار که نامحرم است پیرهنم

ز قید تن شوم آزاد وان زمان زین بند

برون شوم، نیم آزاد تا اسیر تنم

به چشم من همه گل‌های گلستان چون خار

خلد، اگر به تماشای گل نظر فکنم

در این دیار چه خاکی به سر توانم کرد

به هرکجا که روم اوفتاده در لجنم

بگو به یار که اندر پی هلاکت من

دگر مکوش که خود در هلاک خویشتنم

نبرد لذت شیرینی سخن عارف

به گوش عبرت نشنید گر کسی سخنم