بِفِکَن نقاب و بگذار در اشتباه مانَد
تو بر آن کسی که میگفت رُخَت به ماه مانَد
بِدَر این حجاب و آخر بِدَر آزِ ابر چون خور
که تَمَدُّن ار نیایی تو به نیم راه ماند
تو از این لباس خواری شوی عاری و برآری
بدر همچه گل سر از تربتم ار گیاه ماند
دلِ آنکه روت با واسطهٔ حجاب خواهد
تو مگوی دل که آن دل به جوال کاه ماند
پیِ صلح اگر تو بیپرده سخن میان گذاری
نه حریف جنگ باقی نه صف سپاه ماند
تو از آن زمان که پنهان رخ از ابر زلف کردی
همهروزه تیره روزم به شبِ سیاه ماند
نه ز شرم مینیارم به رُخَت نگاه ترسم
که به رویت از لطافت اثرِ نگاه ماند
همه شب پناه بر درگهِ حق بَرَم که عمری
ز دو چشم بد رخ خوب تو در پناه ماند
همه ترس من از آن است خدا نکرده روزی
سرِ ما به پشتِ این معرکه بیکلاه ماند
ز وزیر جنگ ما اسم و رسمی در میان نه
سپهش نبینی عارف به سپاه آه ماند