عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۴۲ - زهدفروشان

اندر قمار عشق تو بالای جان زدند

هرچند باختند قماری کلان زدند

با ترک چشم مست تو همدست چون شدند

مستان جور گشته در دین کشان زدند

لولی‌وَشان ز بادهٔ گلرنگ پای گل

افروختند چهره شررها به جان زدند

چشمش به دستیاری مژگان و ابروان

هرجا دلی گذشت به تیر کمان زدند

غافل مشو ز طُرّه و خال و خطش که دوش

دامن بر آتش این (پر و پاکان) چیان زدند

آتش به جان چند تن افتد که بی‌گناه

بی‌موجبی به ملتی آتش به جان زدند

از پرده کار زهدفروشان برون فتاد

روزی که پا به دایرهٔ امتحان زدند

ایران چنان تهی شده از هر کسی که دست

ایرانیان به دامن ما ناکسان زدند

سردارهای مانده از کاوه یادگار

صف زیر بیرق و علم «شونمان» زدند!