دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا
نگذاردم به حال خود این بوالهوس مرا
از بس که غم کشیده مرا سر به زیر پر
خوشتر ز عالمی شده کنج قفس مرا
پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش
چون نیست اهل درد همین درد بس مرا
با هرکسی ز مهر زدم دم چو خود نبود
اهل وفا نگشت یکی دادرس مرا
مستم رها کنید بگریم به حال خویش
مست آنقدر نیم که بگیرد عسس مرا
چون نورسیدهام ز ره ای پیر میفروش
از آن شراب کال یکی کام رس مرا
چنگی به دل نمیزندم نغمههای عود
ای تار و نی شوید دمی همنفس مرا
گفتم که بد معرفی عارف شدی و گفت
«این نام نیک تا ابدالدهر بس مرا!»