عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۱۸ - حکایت هجران

سزد بر اوج فلک، سرکشی کند سر من

اگر به طالع من بازگردد اختر من

به حشر نامهٔ اعمال اگر برون آرم

پر از حکایت هجران توست دفتر من

چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام

خیال روی تو سدی‌ست پیش منظر من

هلال ابرویت ای آفتاب کشور حُسن

طلوع کرد و چو کتان بسوخت پیکر من

ز واژگونی بخت این گمان نبود مرا

که روزگار نشاند تو را برابر من

خیال زلف تو دوشم به خواب بود امروز

چو ناف آهوی چین مشکبوست بستر من

شب فراق تو خوشوقت از آن شدم که گرفت

ز گریه داد دل از هجر دیدهٔ تر من

به یار راز نهانی نگفته باز آمد

رقیب دست نخواهد کشید از سر من

نگفتی‌ام که «اگر ناتوان شوی گیرم

به دست دست تو» وقت است ای توانگر من