تا ز حسن خویش عکسی در جهان انداختی
عاشقان را آتش اندر خانمان انداختی
ریخته در کام هستی جرعه ای از جام عشق
شور و غوغا در زمین و آسمان انداختی
تا شناسد مر ترا در هر لباسی چشم جان
خلعت درد طلب بر دوش جان انداختی
هر که از عشق جمالت فرش هستی دربراست
نطع اقبالش بملک جاودان انداختی
در هوایت عالمی چون ذره بر هم میزند
تا ز مهر آوازه در کون و مکان انداختی
بحر وحدت را تموج داده از بهر ظهور
در تلاطم زان رشاش بی کران انداختی
تا جمال وحدت از اغیار باشد مختفی
صورت امواج کثرت در میان انداختی
در معنی و کف صورت از این دریای ژرف
رقت جوشیدن هویدا و نهان انداختی
اصل وحدت از تموج کی شود زایل ولیک
هر زمان کوتاه بین را در گمان انداختی
کرده ترک عشق را سرلشگر خیل وجود
رسم عادت در اقالیم روان انداختی
سوختی در یکنفس خاشاک هستی حسین
ز آتش غیرت که در وی ناگهان انداختی