حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۴

دور از رخ تو زیستن ای جان نمیتوان

از جان توان گذشت وز جانان نمیتوان

بار جفا و جور توانم کشید لیک

بار فراق و محنت هجران نمیتوان

دشوار دامن تو بدست من اوفتاد

با دیگران گذاشتن آسان نمیتوان

بی سرو قامت تو و گلبرگ عارضت

رفتن بسوی باغ و گلستان نمیتوان

بی لذت مشاهده حور از قصور

راضی شدن بروضه رضوان نمیتوان

گفتم که سر عشق بپوشم ز غیر دوست

لیکن ز دست دیده گریان نمیتوان

درد حبیب را بطبیبان مگو حسین

کز غیر او توقع درمان نمیتوان