ای از فروغ روی تو روشن سرای چشم
وی خاک آستان درت توتیای چشم
بیگانه ز آشنایم و از خویش بیخبر
تا شد خیال روی توام آشنای چشم
رفتی ز پیش چشم و نشستی درون دل
گوئی گرفت خاطرت از تنگنای چشم
شبهای تیره ره بحریمت نبرد می
گر نیستی فروغ رخت رهنمای چشم
بهر نثار پای خیال تو روز و شب
پر در و گوهر است مرا درجهای چشم
گر خون چشم من غم تو ریخت باک نیست
شادم بدین که داد لبت خونبهای چشم
تا آتش دلم بخیال تو کم رسد
پیوسته آب میزنم اندر فضای چشم
در رهگذار سیل فنا پایدار نیست
زانرو فتاده است خلل در بنای چشم
کحل است خاکپای تو ای حوروش کز او
دارد حسین خسته امید شفای چشم