حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۵۱

چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانیم

بیا که روی تو بینیم و جان برافشانیم

جمال صورت جان بر در تو تا دیدیم

در آن کمال که صورت نگاشت حیرانیم

ورای حسن ترا دلفریبی و ناز است

که ما بجان و دل ای دوست طالب آنیم

اگر چه سوخته آتش فراق توایم

به یمن وصل تو از هجر داد بستانیم

به تحفه گر ز درت آورد صبا گردی

به خاکپای تو کو را بدیده بنشانیم

هدایتی چو ز کشاف هیچ کشف نگشت

کنون بمکتب عشق تو تخته میخوانیم

از آنزمان که غلام کمینه تو شدیم

حسین وار در اقلیم عشق سلطانیم