سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
اگر تو طالب یاری به جان و دل بخروش
مگوی راز بهر کس چو دیک منمائی
دهان بسته برآور چو خم صهبا جوش
بخواب دیده که از دوست گشته ای مهجور
بمال چشم که چشم است مرترا روپوش
خوش آندمی که ز خواب گران چو برخیزی
نگار خویش تو بینی گرفته در آغوش
بیار ساقی گلرخ شراب دوشینه
که باز مست بدوشم کشید چون شب دوش
عقله گشت مرا عقل ساقیا برخیز
عقال عقل بدران بداروی بیهوش
از آن شراب بیاور که روح قدسی را
نسیم جرعه آن میکند چو من مدهوش
بیا حریف خرابات عشق و زین ساقی
بجز شراب خدائی خویشتن مفروش