حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۱۲

چشم عاشق کش او کشت مرا بار دگر

گوئیا نیست بجز قصد منش کار دگر

بسته دام غم عشق بسی هست ولیک

همچو من نیست در این دام گرفتار دگر

من نیارم که کنم در رخ اغیار نظر

گرچه یارم طلبد هر نفسی یار دگر

گر بهیچم شمرد مشتری ماه خصال

نبرم رخت دل و جان بخریدار دگر

مگر از لطف دلم را بخرد ورنه چه قدر

کاسه قدر مرا بر سر بازار دگر

آه کز جان ستمکش نفسی بیش نماند

وان طبیب دل و جان همدم بیمار دگر

ای دل آزار جفاکار چه باشد که نهی

بر جراحات دلم مرهم آزار دگر

خانمان ما و سیه چشم بلاجوی مرا

که کند بی رخ تو رغبت دیدار دگر

شد چنان مست از آن نرگس خمار حسین

که خمارش نبرد باده خمار دگر