صباح عید ز بهر صبوح برخیزند
بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
به حال گوشهنشینان به غمزه پردازند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان به جفا چون زمانه بستیزند
چو عشق کشتهٔ خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتنِ خود عاشقان نپرهیزند
کسی ز خویش چو ره در حریم یار نبرد
ز باده مست شوند و ز خویش بگریزند
چو لوح عالم علوی قرارگاه شماست
در این رصدگه خاکی چو می برانگیزند
حسین چون ز هوای حبیب خاک شود
عبیر و عطر بهشتی ز خاکش آمیزند