بر آستان خرابات عشق مستانند
که نقد هر دو جهان را بهیچ نستانند
براق همت عالی بتازیانه شوق
در آن فضا که بجز دوست نیست میرانند
ز هر چه هست بکلی دو دیده بردوزند
ولی ز روی دلارام خویش نتوانند
نظر حرام شناسند جز بروی حبیب
بغیر دوست خود اندر جهان نمیدانند
گدای کوی نیازند و خاک راه ولیک
فراز مسند اقلیم عشق سلطانند
شهان بی حشم و مفلسان محتشمند
از این طوایف رسمی بکس نمیمانند
فتاده بی سر و پایند بر در دلدار
ولی بگاه روش سروران میدانند
چو لاله گرچه بسی داغ بر جگر دارند
ز شوق چون گل سوری همیشه خندانند
برای آنکه ز غیرت بغیر دل ندهند
بر آستانه دل چون حسین دربانند