سحرگه باد نوروزی چو از گلزار میآید
مرا از بهر جانبخشی نسیم یار میآید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار میآید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بیدوست بس دشوار میآید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار میآید
اگر در گوشهای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار میآید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار میآید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار میآید