حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۱

هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است

جانم آن لحظه که غمگین تو باشد شاد است

الم و درد تو سرمایه روح و راحت

ستم عشق تو پیرایه عدل و داد است

عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است

کانچه فرمود بجان کیش و بجان منقاد است

ز آتش عشق بسوز ای دل و خاک ره شو

زانکه جز شیوه عشق آنچه شنیدی باد است

عمر باقی طلب از عشق که این چند نفس

که بر آنست حیات همه بی بنیاد است

قدر خود را بشناس ای دل و ارزان مفروش

که وجودت شرف کارگه ایجاد است

خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند

هر که شیرین مرا شیفته چون فرهاد است

رسم جانبازی عشاق بیاموز حسین

که در این شیوه ترا حسن رخش استاد است