حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹

شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را

که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را

چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود

چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را

بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان

بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را

ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل

که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را

اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش

ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را

ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن

چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را

چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن

مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را

بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد

سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را