ستوده طبع وحیدا رسید نامۀ تو
شد از رسیدنش این جان ناتوان خرسند
ز گفته های تو در وصف خویش خُرسندم
چنان که از کرم ابر، بوستان خرسند
نه من به تنها خرسند از آن شدم که شود
برای هر که فرستند ارمغان خرسند
اَخ الفضایل و اُمُ المَکارِمی و ز تو
دل ابوالفرج و ابن خلّکان خرسند
زمانه فرصت این حرفها به ما ندهد
غمین مباش اگر نیستی به جان خرسند
به هر که در نگری چون من و تو دلتنگست
گُمان مبر که بود کس در این جهان خرسند
اگر ز درد دل بنده باخبر باشی
شوی ز درد دل خویش بیگمان خرسند
من از روان خود آزردهام ولی مَردم
ازین که هست فلان شعرِ من روان خرسند
چنانکه در غم جان کندن است مردِ صلیب
به نَظرِه جمعی در پایِ دارِ آن خرسند
تمام بیهنرانند خلق دورهٔ ما
چسان شود دو هنرور در آن میان خرسند؟
ز ضعف اهل دل ارباب مُلک خرسندند
چنانکه راهزن از ضعف کاروان خرسند
من ار ملول گذشتم ز دوستان سهلست
به جای بنده بمانند دوستان خرسند