طرب افسرده کند دل، چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز، چو از سر گذرد
من ازین زندگیِ یکنَهَج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکرّر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهات است
کاش این عمرِ گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری؟
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهای بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وآنچه باقیست به یک لحظهٔ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر، از زر گذرد
نه شریفالعلما بگذرد از سیم ِ سفید
نه رئیسالوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گلهها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدهٔ اختر گذرد
عَنقریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد