ایرج میرزا » قصیده‌ها » شمارهٔ ۳۵ - تسلیت به دوست پدرمرده

سخت است گرچه مرگِ پدر بر پسر همی

هان ای پسر مخور غم از این بیشتر همی

در روزگار هر پسری بی‌پدر شود

تنها تو نیستی که شدی بی‌پدر همی

اسکندرِ کبیر که می‌رفت از جهان

گفت این سخن به مادرِ خونین جگر همی

کز بعد من عزایی اگر می‌کنی به پای

طوری بکن که باد پسندیده‌تر همی

تنها مگری ، عدّه‌ای از دوستان بخواه

کآیند و با تو گریه نمایند سر همی

لیکن چه عدّه‌ای که نباشند داغدار

زان بیشتر به مرگِ کسانِ دگر همی

با عدّه‌ای بگَری برایم که پیش از این

ننموده مرگ از درِ ایشان گذر همی

زیرا که داغدیده بگرید برای خویش

وانگه تو را گُذارَد منّت به سر همی

گر گریه‌ای کنند کنند از برایِ من

مرگِ کسی نباشدِشان در نظر همی

چون خواست مادرش به وصیّت کند عمل

با عدّه‌ای شود به عزا نوحه‌گر همی

یک تن که داغ دیده نباشد نیافتند

بشتافتند گرچه به هر کوی و در همی

این گفت دخترم سرِ زا رفته پیش از این

آن گفت مرده شوهرم اندر سفر همی

آن دیگری سرود که از هشت ماهِ قبل

دارم ز فوتِ مادرِ خود دیده تر همی

آن یک بیان نمود که از پنج سالِ پیش

مرگ پدر نموده مرا دربه‌در همی

القصّه مرگ چون همه کس را گَزیده بود

حاضر نشد به محضرِ او یک نفر همی

چون مادرِ سکندر از این گونه دید حال

دانست سِرّ گفتهٔ آن نامور همی

یعنی ببین که هیچکس از مرگ جان نَبُرد

دیگر مکن تو گریه برای پسر همی

بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست

بی‌داغ نیست لالهٔ باغ بشر همی

سختی چو بالسّویّه بود سهل می‌شود

چون عام شد بلیّه شود کم‌اثر همی

باری، عزیز من همه خواهیم مرد و رفت

زاری مکن که هیچ ندارد ثمر همی

یک مرده سر ز خاک نمی‌آورد برون

صد سال اگر تو خاک بریزی به سر همی

گفتند زلف کندی و بر خاک ریختی

بر خاک ریخته‌ست کسی مشک تر همی ؟

بر مال غیر دستِ تصّرف مکن دراز

خود را مکن به ظلم و تعدّی سَمَر همی

آن طرّه جایگاه دلِ اهلِ دانشست

با این گروه جور مران اینقَدَر همی

آن آشیان مرغ دل بینوای ماست

ای باغبان مخواهش زیر و زبر همی

آن طرّه را دو صاحب دیگر به غیر توست

مال منست و مال نسیم سحر همی

گر رفت بر سفر پدرت، شکر کن که هست

آن مادر ستوده‌ات اندر حضر همی

داری ز خود چهار برادر بزرگتر

هر یک به جای خویش چو یک شیر نر همی

بر کَن لباسِ ماتم و افسردگی ز بر

کُن جامۀ شهامت و عزّت به بر همی

از هر خیال بیهده خود را کنار گیر

مشغول شو به کسب کمال و هنر همی

یک روز درس و مشق مکن ترک زینهار

مپسند وقتِ قیمتیِ خود هَدَر همی

یکروز اگر ز درس گُریزی به جان تو

بگریزم از تو همچو لئیم از ضرر همی

ور پندِ من به سمعِ ارادت کنی قبول

دل بندمت چو مفلسِ بی زر به زر همی

با مادرت به رأفت و طاعت سلوک کن

با خواهرت بجوش چو شیر و شکر همی

پرهیز کن ز مردم بی‌عار و کم‌عیار

همسر بشو به مردمِ نیکو سیَر همی

با آن قدم ز خانه برون نه اگر نهی

کِت بر طریق عقل شود راهبر همی

باش از برایِ دیدهٔ بدبین به جای تیر

شو از برایِ حفظِ شرافت سپر همی

در طبع ساده، خویِ بَدان آنچنان دود

کاندر میان پنبه بیفتد شرر همی

قدر مرا بدان که چو من هم به روزگار

یک عاشق درست نبینی دگر همی